۱۳۹۵ مهر ۹, جمعه

سپید - 1



گلدانهای ترک خورده 
و گلهای زرد و پژمرده
بر ایوان قدیمی خانه ای که عطر تو می وزد

و رعد و برقها 
و بارش تگرگها
بر جاده های متروک خاطرات نمناکم
و بارانهایی که نمی دانم از آسمان می چکد آیا
یا از گسترای ابری چشمانم

و انتظار بی پایان
در معابری تاریک و بی انتها

تو بر نخواهی گشت هرگز
و من اما همچنان انتظار می کشم
بر آتشها
بر نرده های زنگ خورده در کنار راه
در سوت قطارها


تو بر نخواهی گشت هرگز 
من اما چنانچون موجی کف آلود و عاصی
سر بر صخره ها می کوبم 
با مشتی پرپر از زمانهای فراموش
و خاطراتی نامیرا در آغوش

و انتظار می کشم 
انتظار



مهدی یعقوبی


۱۳۹۵ شهریور ۳۱, چهارشنبه

از مذهب تان میهنم ایران شده بیزار



از مذهب تان میهنم ایران شده بیزار
از اینهمه آخوند به هر گوشه تلنبار
از ناله و شیون به شب و روز به میهن
از روضه ی یک عده قرمساق و دغلکار
مویند و بگویند مساجد شده خالی
گویی که نماندست یک ایرانی که دیندار
در روز عزا مردم همه رو به شمالند
در دست همه خنده کنان تنبک و گیتار
هر خانه و کاشانه پر از  جام شراب است
موسیقی و رقص و غزل و جامه گلدار
بستند و به زنجیر و سر دار کشیدند
دیگر که ندارد اثری کشتن و کشتار
بر گفته ملا سر منبر که بخندند
از پیر و جوان در دل هر کوچه و بازار
عمامه شده مظهر تزویر و رذالت
دکان تجارت به سر حاکم خونخوار
هر روز که با پوزه کف کرده بخوانند :
ایرانی که یعنی همگی یکسره کفار
از موی زنان خشتک خود را بدرانند
از نغمه و موسیقی و از خنده به رخسار
چل سال که خوردند و چریدند و دریدند
از خون تن رنجبران همچو سگ هار
وقتش شده ای شیردلان تا بگریزند
از میهن ماتمزده این دسته کفتار

مهدی یعقوبی

۱۳۹۵ شهریور ۱۴, یکشنبه

شده آیا به خدایت که کمی شک بکنی




 شده آیا به خدایت که کمی شک بکنی
به رسولان و امامان به دمی شک بکنی
به کتابی که مقدس به جهان می دانی
به بهشت و به جهنم که کمی شک بکنی
وعده های تهی و پوچ و به صد من یک غاز
به گذرگاه و مسیرت قدمی شک بکنی
شده آیا که پس از مرگ به آن حوری ها
لخت و عریان و غزلخوان قلمی شک بکنی
به خرافات که یک عمر به خوردت دادند
عده ای مفتی و ملا ،  درمی شک بکنی
به خدایی  که سر از گردن بی دین بدرد
سخن و حرف و حدیثش ،  رقمی شک بکنی
شده آیا تو کسی را که پرستی یکبار
با دل و جرئت و بی ترس و غمی شک بکنی
به امام ته چاه و دگری بر سر ماه
با کمی فکر و تأمل  ،  به نمی شک بکنی
در دل این همه خونها که مذاهب ریزند
به چنین راه پر از پیج و خمی شک بکنی
شک جهان نقطه آغاز به زیبایی هاست
شده آیا که به دینت ، گِرمی شک بکنی



مهدی یعقوبی




۱۳۹۵ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

هیچ واژه در جهان چون واژه خدا خون نریخته است




هیچ واژه در جهان 
چنانچون واژه خدا خون نریخته است
و پیامبران رحمت از پس خود
دره هایی از وحشت به جای نهادند 
و کتاب هایی که جنایات را موعظه می کنند

و مقدس چه واژه  دهشتناکی است
که نور را به آن سر می برند 
در آستان تاریکی 
و عاشقانه های مرا
که عطر جاری دوست داشتن 
در بیکران زلالش موج می زند

و مقدس چه واژه خونریزی است
با چکاچاک شمشیرها و برق نیزه ها
و جنگ های صلیبی 
و حمله ها و هجوم ها


و آنک 
  سپاهیان اسلام 
با نام خدا بر لبانشان
و کتابسوزانها
و سربریدن ها
و غلمان و کنیز ها
و بازارهای برده فروشان


و انسان  تحقیر شد 
و ابدیتی از یاس
در افقهای تاریکش 
و روحش به زنجیر 
با وعده های دروغین
و زنان بدل به روسپیانی در بهشت

و من در خشکسالان عاطفه 
و قلع و قمع ترانه ها
 از میان اینهمه خدایان
به خویشتن خویش پناه می برم 
به تقدیر نهفته در دستانم
که به بندگی هیچ خدایی تن در نمی دهد


هیچ واژه در جهان
چنانچون خدا خون نریخته است
و مقدس چه واژه دهشتناکی است
کلماتشان بوی خون می دهد
قهقهه هایشان بوی خون می دهد
نمازهایشان بوی خون میدهد 
خون 
خون 
خون


مهدی یعقوبی


این مملکت که رفتست تا فرق سر که در گوه




 این مملکت که رفتست تا فرق سر که در گوه
در گند و در کثافت مانند خر که در گوه
در مغز امت ما یک ذره از خرد نیست
ماسیده در خرافات چون گاو نر که در گوه
افکار این خلایق بوی لجن گرفته
جهل و جنون سر و پا خود بیخبر که در گوه
بر روی دوش آنها صدها هزار ملا
با خیل روضه خوانها تا در کمر که در گوه
گمگشته در سیاهی در ظلمت و تباهی
شد پیشه اش گدایی کوی و گذر که در گوه
حس شهامت انگار در روحشان که مرده ست
خوار و ذلیل و بنده زیر و زبر که در گوه
از رشته های زنجیر بر دست و پا که شادند
بیزار از رهایی چون جانور که در گوه
افتاده توی مرداب خود را زده که در خواب
بیند که در خماری قند و شکر که در گوه
ماتحتشان فرو شد آن وعده های رنگین
بنگر کنند شادی شور و شرر که در گوه
هر گرگ شد امامش هورا کشد به نامش
خود را کند غلامش چون کور و کر که در گوه
در قلب شان محبت گویی دگر نماندست
بر ضد هم شب و روز در کف تبر که در گوه
از میهنم از ایران رنگ و نشان ندارند
در هر کران بجویند دّر و گهر که در گوه
آکنده از فسادند در بند اعتیادند
کوه و کمر سراسر دیوار و در که در گوه
بعد از حشیش و تریاک بینند در بهشتند
هر گوشه و کرانه حوری به بر که در گوه
در چنگ مشتی آخوند انسانیت نماندست
شور و سرور و لبخند شعر و هنر که در گوه

مهدی یعقوبی


با شادی گنجشکها بر شاخساران



با شادی گنجشکها بر شاخساران
از راه می آید غزلخوانان بهاران
من میدوم در کوچه سار کودکی ها
با اسب چوبی در میان بیشه زاران
نی می زنم آوازخوان چون مرد چوپان
کنج درختی زیر چتر آبشاران
تا نام تو روی لبانم می تراود
حس می کنم در خود طنین چشمه ساران
وقتی خیالت می درخشد از افقها
لبریز می گردد که از گل شوره زاران
خورشید از شوق تو می تابد سحرگاه
بر قله های برفپوش کوهساران
بی عشق تو مرداب خواهد شد که دریا 
همچون غباری در گذار روزگاران
هر گاه می پیچد به خانه عطر و بویت
از شوق می رقصد کبوتر زیر باران
دریای پر موج شراب سرخی ای عشق
نامت گل سرخی به قلب میگساران
آغاز بی پایان راهی بی نهایت
سرمستی روح زلال سربداران


مهدی یعقوبی

درختی را که شاخ و برگ زهر آلوده ای دارد




درختی را که شاخ و برگ زهر آلوده ای دارد
و گل هرگز نمی آرد
اگر برگان تاریک و سیاهش را فرو ریزی
بُّبری شاخه هایش را
سحر تا شام
دوباره باز برگ و بار زهرآلود می آرد
به ناهنگام

بباید با تبر محکم
که زد بر ریشه اش از بیخ و بن بر کند
درخت تازه ای رویاند
که بر بال لطیف شاخه هایش چتر گل دارد
سپید و سبز و زرد و سرخ و نارنجی
که روحت با طلوعش ناگهان در وجد می آید
و بر روی لبت گلبوته لبخند می کارد


مهدی یعقوبی

سگ وفادارترین حیوان است




 سگ وفادارترین حیوان است
همدم روز و شب انسان است
در نگاهش که محبت یکریز
هر دم هر لحظه که بی پایان است
شادی اش دست نوازشگر تو
با تبسم به لب ایوان است
گرمی خانه در آوار سکوت
غم و اندوه تو را درمان است
در گذرگاه خطر بی تردید
همرهی یکدل و جان افشان است
در چنین عصر پر از دود و دروغ
مهر در عمق دلش تابان است
آه انسان که چه اندازه ، چقدر
جاهل و بی خرد و نادان است
این چه دینیست که کشتار سگان
نیک و آسان که همه در آن است
آنکه بدبو و پلید و نجس است
شیخ و ملاست که در ایران است

مهدی یعقوبی

ای شیخ من که دینم موسیقی و شراب است




 ای شیخ من که دینم موسیقی و شراب است
در مذهبم که مستی بالاترین صواب است
پا تا سری خرافات آلوده از کثافات
در مغز تو که گویا جاری که فاضلاب است
کشتار بی گناهان  دیباچه کتابت
خون و تن یتیمان بر سفره ات کباب است
ای شیخ تو پلیدی در میهنم اسیدی
دینت گلوی ایران پیچیده چون طناب است
از بیخ و بن دروغی  کفتار عهد بوقی
هر وعده و وعیدت یکسر همه سراب است
آیین تو به شمشیر آیین من که عشق است
تاریک و روسیاهی من قلبم آفتاب است
با گیسوان عریان در کوچه ها برقصم
در سینه ام دمادم چنگ و نی و رباب است
از عقل در گریزی با علم می ستیزی
ماتحتت هم شنیدم در حوزه ها خراب است
مکار و حیله کاری نفرین روزگاری
گرگی که عکس میشی بر چهره اش نقاب است
لعنت به آن بهشتی باشی که تو در آنجا
بودن بهشت با شیخ از بدترین عذاب است

مهدی یعقوبی


ماه تا از راه می آید دلم هول می شود




ماه تا از راه می آید دلم هول می شود
دست و پایم روی ایوان ناگهان شُل می شود
می تپد قلبم درون سینه ام بی اختیار
روی لبهایم پر از عطر تغزل می شود
خون سوزان در رگانم میشود موج شراب
بر سرم رنگین کمان در هر کران پل می شود
ماه تا می آید از آفاق راز آلود دور
از در و دیوار و بامم پر گلایول می شود 
زیر چتر نور زیبایش شبانگاهان سرد
روح من با کهکشانها در تعامل می شود
می کشم پر چون کبوترها به اوج ابرها
در تنم روحم به هر دم بی تحمل می شود
می درخشد چشمهایم با تبسم در سکوت
گوییا  بود و نبودم در تحول می شود
می گزم انگشت خود را از تعجب بر دهان
نقطه ثقل زمینم بی تعادل می شود
استکان چای می افتد ز دستم بر زمین
بیشه های خشک جانم غرق در گل می شود

مهدی یعقوبی


چشمان تو زیباترین شعر جهان است



چشمان تو زیباترین شعر جهان است
خورشیدها اعماق تاریکش نهان است
چشمان تو آرامش ماه شبانگاه
در نیمشب بر آسمان اصفهان است
بو کرده ام دیدم سحرگاهی اثیری
خوشبوترین گلهای سکرآور در آن است
چشمان تو راز شگفت آفرینش
در هر کرانش گنج های بیکران است
گرمای بی پایان روح عاصی من
برق نگاهت کوره آتشفشان است
چشمان تو آیینه ای از شبنم و نور
اسرار جادوی بهار بی خزان است
بر باغهای پرنیانش شام مهتاب
منظومه ای از مهربانی ها وزان است
چون جنگلی سرسبز از عطر طراوات
رویای صدها مرغک بی آشیان است
موزون و آهنگین و روح انگیز و زرین
بی انتها ، بی حد فراسوی زمان است
چشمان تو رویای عطر آلود مستی
لبریز از انگور و یاس و ارغوان است
باران گل می بارد از آفاق سبزش
تا بی نهایت معبرش رنگین کمان است
باید به قلبم چشمهایت را ببینم
ژرفای چشمانت که عشق جاودان است

مهدی یعقوبی

تاریخ اسلام




تاریخ اسلام 
در میهن من 
تاریخ خون است
قتل و جنایت
آدمکشی ها
کابوسی از مرگ و جنون است

تاریخ اسلام 
با نیزه و شمشیر و زنجیر
با نعره تکبیر و تکفیر
بر سینه های کودکان تیر
آغاز گشته است

سرتاسر ایران ما را غرق در اجساد کردند
حتی مغولها اینچنین با ما نکردند 

لبخندها را روی لبها سر بریدند
هر کس به الله 
ایمان نیاورد
قلبش دریدند

هر گوشه هر جایی کتابی
میخانه ای ، جام شرابی
آواز و رقص و خنده و چنگ و ربابی 
آتش کشیدند

هر روز و هر شب
با نعره ها کشتار کردند
مردان ما را 
در خون کشان بر دار کردند
زیباترین زنهای ما را دسته دسته
این تازیان هر سو تجاوز دسته جمعی
با چهره ای خونخوار کردند


ایکاش دست و پایشان میشد شکسته
ایل و تبار و نسلشان از هم گسسته
ایکاش اسلام
هرگز نمی آمد به ایران
ایکاش ایرانی نمی شد
هرگز مسلمان

اما که سوگند 
این سرزمین تا پای جان جنگید
زانو نزد یک دم
بر آستان دشمنانش سر نسایید 
ایران من جاوید خواهد ماند جاوید
آیینه دار عشق و مستی 
خورشید خواهد ماند خورشید


مهدی یعقوبی

بوی تعفن دهد در وطنم نامتان




 بوی تعفن دهد در وطنم نامتان
مظهر آدمکشی مذهب اسلامتان
دشمن شور و طرب پیرو دین عرب
پرچم بیگانگان روی سر بامتان
روز و به شب بی امان نعره زنان میکشید
رمز بقای شما چوبه اعدامتان
مکر و فریب و فسون آتش جهل و جنون
کشتن آزادگان پایه احکامتان
منشا شر در جهان مشتی همه روضه خوان
خون ستمدیدگان ریخته در جامتان
لقمه تان در دهان یکسره مال حرام
جنگ و برادرکشی گشته که پیغامتان
مرده خور و ضد زن گردنی چون کرگدن
گند خرافات همه روی سیه فامتان
آنهمه ذکر و دعا ناله و اشک و عزا
قتل حسین کربلا ریش و عبا دامتان
تف به نظام شما رسم و مرام شما
قحطی و بیچارگی خفته به هر گامتان
وای اگر میهنم باز که توفان کند
ای همه غارتگران وای به فرجامتان


مهدی یعقوبی

بیا تا به هم ما محبت کنیم



بیا تا به هم ما محبت کنیم
به گل دادن هم که عادت کنیم
پس از مرگ من گریه هایت چه سود
بیا زندگی را رعایت کنیم
جهان را به لبخند زیبای خود
پر از عطر و بوی طراوت کنیم
درین برهه یاس و عصر دروغ
دل و دیده ها را مرمت کنیم
 غزلخوان دو تایی یکی تا شویم
بیا نانمان را که قسمت کنیم
در اعماق شبهای سرد و سیاه
در آیینه ماه اقامت کنیم
بگو دوستت دارمت عشق من
شد آیا من و تو که جرئت کنیم
لبت را به شادی لب من گذار
که در اوج مستی عبادت کنیم
زمین را درین شوره زاران یاس
همه آشیان سعادت کنیم
بیا مثل پروانه ها هر بهار
در آغوش گلها قیامت کنیم
دمی روح خود را تکانی دهیم
سفر در دل بی نهایت کنیم


مهدی یعقوبی

پیش از اسلام عشق بود آیین ما



پیش از اسلام عشق بود آیین ما
از محبت سنگچین دین ما
رقص و آواز و سرور و شعر و شور
سرزمینی از بلور و جنس نور
آفتاب مهربانی در نگاه
دوستت دارم به زیر چتر ماه
کوچه کوچه نغمه های می فروش
دور هم شبها صدای نوش نوش
سازهای دلکش سنتور و تار
چنگ و بربط در کنار رقص یار
عطر گل میداد رویاهای ما
مهرورزی در دل زیبای ما
دختران گیسویشان آزاد بود
رنگ و روی چهره هاشان شاد بود
جشن ها هر روز و هر شب داشتیم
زندگی را عشق می پنداشتیم
روز مرگ هم می که می نوشیده ایم
جامه رنگین که می پوشیده ایم
تا بهاران نرم نرمک می رسید
دل درون سینه هامان می تپید
چون قناری ها که عاشق می شدیم
در پی دشت شقایق می شدیم
اوج آبی ها سحر پر می زدیم
بانگ آزادی به هر در می زدیم
خانه ها لبریز از امید بود
میهنم گلخوشه خورشید بود
****
بعد از اسلام این وطن ویران شده است
تیره و تاریک و قبرستان شده است
اشک و آه و ناله و رخت عزا
روضه خوان و منبر و شال و عبا
گرگها بر پیکرش افتاده اند
چوب تاراج هستی اش را داده اند
***
با توام آرش کمان و تیر کو
شیرهای میهنم شمشیر کو


مهدی یعقوبی



در زیر چتر خاطراتی عاشقانه



 در زیر چتر خاطراتی عاشقانه
با نم نم باران به بامم دانه دانه
می پیچد عطرت در حیاط کوچک من
با نور خورشیدی درخشان در شبانه
رنگین کمان عشق تو بر کهکشانم
پلهایی از آیینه و شعر و ترانه
حس می کنم دست تو را بر گونه هایم
وقتی که هق هق اشک می ریزم به خانه
برق نگاهت در خیالم می درخشد 
آرامش نابی فراسوی زمانه
بی تو چه وحشت می  کنم در رعد و در برق
 چون مرغکی بی همدم و بی آشیانه
در زیر آوار سیاهی ها دو چشمت
تنها دلیل بودنم تنها بهانه 
تا میوزد یادت حریم رازهایم
لبریز از گل میشوم ، صدها جوانه
ای بی نهایت مهربانی ای همه نور
رود شرابی در رگانم جاودانه
هستی تو وقتی نیستی اینجا کنارم
ای عشق ای پیدای ناپیدا کرانه

مهدی یعقوبی

مبهوت در آیینه رویای تو بودن




مبهوت در آیینه رویای تو بودن
در زیر پر خاطره هایت که غنودن
با رایحه یاد تو در گوشه ایوان
با هر تپش دل غزل تازه سرودن
ژرفای خیالت به فراسوی زمانها
در سیر و سفر در ابدیت که نمودن
در زمزمه با عکس رخت خلوت خاموش
از ماه پس پنجره ها بوسه ربودن
مانند گلی سرخ سحرگاه بهاران
جز پرتویی از عشق تو عالم که  نبودن
از شوق تماشای تو از قعر شب تار
تا خطه خورشید سحر پر که گشودن
زیبایی جادویی رخسار تو را شاد
در نقره مهتاب شبانگاه ستودن
من عاشقتم عاشقتم عاشقتم را
از روی لب و برق نگاه تو شنودن


مهدی یعقوبی

از پس پنجره ها می شنوم بوی بهار



از پس پنجره ها می شنوم بوی بهار
می رسد صبحدم از قعر شب تیره و تار
از سفر چلچله ها بال زنان در راهند
وقت آن شد بزنم گوشه ایوان که سه تار
شاخه ها مملو از شادی گنجشکانند
من به رویای تو با زمزمه در گشت و گذار
دیدن دشت شقایق چه صفایی دارد
گل من چایی دم کرده برایم که بیار
دست خود را بده تا روح تو را لمس کنم
سر خود را به سر شانه نرمم بگذار 
پلک ها را به تبسم که ببند همره من
چون کبوتر دل خورشید سحر پر بردار
جز که عشق عالم ما هیچ نمی ماند هیچ
میشود بود و نبود من و تو گرد و غبار
تپش قلب تو را در دل خود حس بکنم
میکشد بیشه خشکیده جانم که شرار
خواب دیدم که تو از راه سفر می آیی
بر تنت پیرهنی رنگ گل سرخ انار
میدوم پای برهنه به خیابان از شوق
من بگوشم که شنیدم دم در سوت قطار

مهدی یعقوبی

فاسد ترین حکومت آخوندهای هارند




فاسد ترین حکومت آخوندهای هارند
بر گرده های مردم با نام دین سوارند
هر روز و شب به منبر با خشم و کین به عرعر
فتوای مرگ و تکفیر از نای خود بر آرند
ایرانیان که دشمن در دیده شان که هستند
فرهنگ تازیان را بی وقفه پاسدارند
خود را وصی الله روی زمین بدانند
شمشیر بر گلوی آزادگان گذارند
از رنگ و بوی ایران نام و نشان ندارند
دین را به تیغ و دشنه تنها که زنده دارند
چشم انتظار مهدی تا باز خون بریزند
آدمکشان و جانی یک مشت نابکارند
بر طبل های وحشت شب تا سحر بکوبند
رمز بقای آنها این چوبه های دارند
در پشت پای آنها نفرین مادران است
ننگ ابد به تاریخ هر روز و روزگارند
میراث شان که خون است افکارشان جنون است
ساطور زهر آگین بر فرق هر دیارند
چون گرگهای زخمی له له زنان به هرسو
با پوزه های خونین هر دم پی شکارند
چون مور و چون ملخ ها ، از راهها رسیدند
تابوت و مرگ و شیون کفتار مرده خوارند
لعنت که بر خداشان بر جور و بر جفاشان
در میهنم که آنان طاعون و شوره زارند
در حفظ خود که باید هر لحظه خون بریزند
تنها به کشت و کشتار آنان که ماندگارند

مهدی یعقوبی

۱۳۹۴ بهمن ۲۲, پنجشنبه

قلب انسان معدن الماس و مرواریدهاست



قلب خود را در جهان از عشق زیبا می کنم
آشیان سینه ام را غرق گلها می کنم 
قلب انسان معدن الماس و مرواریدهاست
من به قلبم گنج بی پایان که پیدا می کنم 
خانه ی مهر و محبت  از شمیم یاسها
زیر سقف کهکشانهایش که  بر پا می کنم 
چشمه ساران زلالش را به زیر چتر نور
با حریر بوسه ها آغوش دریا می کنم 
سایه بان مهربانی در حیاط روشنش
خاطراتش را پر از گلبرگ رویا می کنم 
در حریم رازهای سر به مهرش در سکوت 
آرزوهای قشنگم را شکوفا می کنم
تا که پیچد عطر یادش در وجودم ناگهان
در لهیب شعله ها پروانه خود را می کنم

آه من کم کم که گویی دارم عاشق می شوم
هر تپش از قلب خود احساس گرما می کنم 
قلب را با عطر روح انگیز یادش شعله ور
با تخیل های رنگین من مصفا می کنم
در بلورستان جانم نور می پاشد که ماه
بر پل رنگین کمان پرواز شیدا می کنم
می درخشد در رگم خورشید در اعماق شب
با کبوترها در آّبی ها که نجوا می کنم 
دسته دسته نغمه خوانان در دلم گلهای سرخ
در تب دیدار چشمانت مهیا می کنم
چون قناری های عاشق بر فراز شاخسار
از نگاهت دوستت دارم تمنا می کنم
نیستی اینجا ولی هستی به هر دم در دلم
چشمهای بسته رویت را تماشا می کنم 
ای شراب جاودان در ژرفنای سینه ام
لحظه لحظه نوش نوشت من گوارا می کنم

مهدی یعقوبی

۱۳۹۴ دی ۱۷, پنجشنبه

رویای تو



با یاد تو جانم پر از گلهای خوشبو می شود
این آسمان سرشار از بال پرستو می شود
تا می چکد رویای تو نم نم به بام خانه ام
مانند ماه و برکه ها قلبم که جادو می شود
در برگریزان ناگهان آغوش جنگل گل فشان
زیبا به مثل چشم های بچه آهو می شود
تا خاطرات می درخشد خلوت تنهایی ام
باغ حیاط کوچکم لبریز شب بو می شود
توفان بی پایان آتشهای سوزان در دلم
ذرات جانم شعله ور یکسر همه او می شود
در اوج های بیکران در بی نهایت پرزنان
روح از تن تبدار من  در هیات قو می شود
تا می نشیند نام تو بر دشتهای خاطرم
دور و برم آکنده از گیلاس و لیمو می شود
رنگین شبم از نورها  از مستی انگورها
از نغمه های عاشقی هر سو هیاهو می شود
تا قاب عکست را بغل در خلوت خود می کشم
هر لحظه ، کندوی عسل خوشرنگ و خوشرو می شود
ای بیکران در بیکران خورشیدها اعماق جان
با تو جهانم جاودان بی مرز و بی سو میشود

مهدی یعقوبی