در سکوت سرد شبگیران
در پس از باران
باد برگان کتابم را ورق می زد
بر سر ایوان
در فراسو گله های ابر سرگردان
نرم نرمک در گذر بودند
در ستیغ قله کوهها
اوج آبی ها کبوترها
آسمان را زیر پر بودند
در حیاط خانه می پیچید
عطر گیج و مست شب بوها
در میان جنگل سرسبز
در تکاپو بچه آهوها
میهن من بیشه زار نور
مهد گلها بود
چشمه ساران زلال مهربانی قعر دلها بود
چشم انداز شگرف آرزوها سبز
دامن کوهها پر از آلاله های سرخ
دشت و صحراها که لبریز شقایق بود
شبنم و آیینه و رنگین کمان عشق و زیبایی
در گذرگاه دقایق بود
تا بهاران می رسید از راه
دختران گیسو رها در شهرها در رقص
فصل تابستان
بربط و سنتور و چنگ و نی همه در دست
کوی و برزن نغمه خوان در رقص
در شبان سرد و تاریک زمستانهای برف آلود
دور آتشها شراب سرخ بر لب تا سحر سرمست
بوی گل میداد هر لبخند
چشم ها الماس بی مانند
چهره ها زیبا
سینه ها دریا
موج میزد مهربانی ها
در حریم سبز هر رویا
سرزمین ما خدا یعنی که آزادی
لحظه ها سنفونی شادی
روی لبها واژه مهر و محبت بود
عشق ورزی بی کران و بی نهایت بود
داستان زندگی اما همیشه شاد و شیرین نیست
کوره راههایی که پیچاپیچ و وهم آلود
سایه روشن های دود اندود
هر نشیبی را فرازی نغز و شورانگیز
هر فرازی را فرودی تلخ و دردآمیز
کس نمیداند که پایان حکایت چیست
کس نمیداند ولی یک نکته روشن هست
تن ندادن زیر بار ننگ
قبضه شمشیر در کف شعله ور با دشمن میهن
همچو شیر شرزه ای در جنگ و کوبیدن سرش بر سنگ
روی لبها نغمه شادی
جان فدا کردن به راه سرخ آزادی
در پس از باران
باد برگان کتابم را ورق می زد
بر سر ایوان
در فراسو گله های ابر سرگردان
نرم نرمک در گذر بودند
در ستیغ قله کوهها
اوج آبی ها کبوترها
آسمان را زیر پر بودند
در حیاط خانه می پیچید
عطر گیج و مست شب بوها
در میان جنگل سرسبز
در تکاپو بچه آهوها
میهن من بیشه زار نور
مهد گلها بود
چشمه ساران زلال مهربانی قعر دلها بود
چشم انداز شگرف آرزوها سبز
دامن کوهها پر از آلاله های سرخ
دشت و صحراها که لبریز شقایق بود
شبنم و آیینه و رنگین کمان عشق و زیبایی
در گذرگاه دقایق بود
تا بهاران می رسید از راه
دختران گیسو رها در شهرها در رقص
فصل تابستان
بربط و سنتور و چنگ و نی همه در دست
کوی و برزن نغمه خوان در رقص
در شبان سرد و تاریک زمستانهای برف آلود
دور آتشها شراب سرخ بر لب تا سحر سرمست
بوی گل میداد هر لبخند
چشم ها الماس بی مانند
چهره ها زیبا
سینه ها دریا
موج میزد مهربانی ها
در حریم سبز هر رویا
سرزمین ما خدا یعنی که آزادی
لحظه ها سنفونی شادی
روی لبها واژه مهر و محبت بود
عشق ورزی بی کران و بی نهایت بود
داستان زندگی اما همیشه شاد و شیرین نیست
کوره راههایی که پیچاپیچ و وهم آلود
سایه روشن های دود اندود
هر نشیبی را فرازی نغز و شورانگیز
هر فرازی را فرودی تلخ و دردآمیز
کس نمیداند که پایان حکایت چیست
کس نمیداند ولی یک نکته روشن هست
تن ندادن زیر بار ننگ
قبضه شمشیر در کف شعله ور با دشمن میهن
همچو شیر شرزه ای در جنگ و کوبیدن سرش بر سنگ
روی لبها نغمه شادی
جان فدا کردن به راه سرخ آزادی
« 2 »
در افقها رعد و برقی زد
آسمان شد ناگهان ابری
در میان بیشه های جنگل خاموش
با تعجب خیره شد در بادها ببری
مرغکی تنها
پر کشید از شاخسار بید مجنون در کنار راه
در حیاط خانه میخکها که ترسیدند
قمریان خاموش گشتند و به زیر پر که لرزیدند
در غبار سم اسبان تیره شد دشت افق ناگاه
گرگهای هار
تازیان با نعره الله و اکبر روی لبها آمدند از راه
دینشان در تیغه شمشیر
قلبهاشان تیره تر از قیر
خصم مادرزاد آزادی
دشمن شادی
با خروش و خشم تازیدند:
« به هر سویی اسیران دسته دسته
به دست و پا غل و زنجیر بسته
به زیر ضربه های مشت و شلاق
صدای ناله و شیون در آفاق
جنون بود و غریو دشمن دون
سراسر شهرها حمامی از خون
به هر کو پشته هایی از جسدها
هجوم گله گله دیو و ددها
تمام کودکان غلمان که گشتند
کنیز و برده ، بی سامان که گشتند
نمی شد گر کسی در جا مسلمان
به روی گردنش شمشیر براّن
به کین آلات موسیقی شکستند
در میخانه ها هر گوشه بستند
جنون و خون سراسر دینشان بود
تجاوز در جهان ایین شان بود»
در کنار چوبه های دار
مادری شیون کنان فرزند خود را جستجو می کرد
با عروسک کودکی در لحظه های مرگ
با نگاه بغض آلودش
گفتگو می کرد
زیر خاکستر سگی مجروح
صاحب خود را میان خون که بو می کرد
کوچه ها پر خشم
سینه ها انبارهایی مملو از باروت
کینه در هر چشم
بر جسدها تازیان با قهقهه آواز می خواندند
کشتی خود را به شط خون که می راندند
بر فراز قله یک کوه
در هجوم بادهای تیره اندوه
عاشقی می خواند
سرزمین من
مهد شیران آشیان روبهان هرگز نخواهد شد
بعد از آن غمگین نگاهش را
بر جسدها پشته پشته هر کران انداخت
کوره آتشفشانی شعله ور از خشم
در دلش بگداخت
آنطرفتر در عبور کاروانها در میان دره های پیچ در پیچ و خم اندر خم
ضجه های دختران پای در زنجیر می آمد
زوزه شلاق ها بر پشت
مثل باران تیر می آمد.
قطره قطره اشک
از دو چشمانش که جاری گشت
نعره زد آنگاه :
من به این تقدیر کور و آیه های مرگ و تاریکی
هرگز هرگز تن نخواهم داد
دور باد از من سکوت و سایه کابوس های یاس
میهن در بند من باید شود آزاد
بابکم بابک
می زنم دل را به توفان هر چه بادا باد
شعله ای از نور جاویدان
در رگ و روحش فروزان شد
زیر چتر شب
گرمی خورشید عشق بی غروبی در دل و جانش شکوفان شد
قبضه شمشیر را در دست خود افشرد
بعد از آن سوگند بر آزادی میهن که از چنگ شریران خورد
« به شیپور و بر طبل هر سو زدند
پلنگان و شیران که گرد آمدند
بیفشرده در کف که شمشیر را
همه خشمگین مشتها بر هوا
به لبها خروشان که از بام و شام:
از آدمکشان انتقام انتقام
خروشید بابک که ای همرهان
سحرآوران ، پهلوانان ، یلان
زمان غرور و شرافت رسید
شب تیره را باید از هم درید
رها باید از بند و زنجیر شد
به کف شعله ور تیغ و شمشیر شد
دل تازیان تا هراس افکنیم
تبر را که بر ریشه هاشان زنیم
خوشا عاشقان مرگ با افتخار
فدا کردن جان که در راه یار
به اردوی دشمن زدن شعله ور
به توفان آتش گشودن که پر
به غرش که ای شرزه شیران به پیش
به توفان آتش دلیران به پیش »
در ستیغ کوه
در میان صخره انبوه
قلعه بابک
سنگر آزادی میهن که از چنگ شریران بود
قلعه بابک
بیشه شیران جنگاور
خفیه گاه و آشیان شب شکاران و عقابان بود.
در سیاهی های بی پایان
مشعل خورشید
در بیابانهای خشک و شوره زار یاس
چشمه ساران امید و ساز باران بود
نام این دژ لرزه می انداخت
جسم و جان لشکر دشمن
چون که کابوسی هراس انگیز
خواب و بیداری که در رویای اهریمن
معتصم می گفت :
تا که این دژ هست این میهن نخواهد شد به ما تسلیم
تا که این دژ هست
روز و شب می افکند اعماق جان ما که خوف و بیم
بایدش تسخیر و ویران کرد
بابکی ها را دو نیم از دم
هر کجا با تیغه شمشیر برّان کرد
در میان صخره انبوه
قلعه بابک
سنگر آزادی میهن که از چنگ شریران بود
قلعه بابک
بیشه شیران جنگاور
خفیه گاه و آشیان شب شکاران و عقابان بود.
در سیاهی های بی پایان
مشعل خورشید
در بیابانهای خشک و شوره زار یاس
چشمه ساران امید و ساز باران بود
نام این دژ لرزه می انداخت
جسم و جان لشکر دشمن
چون که کابوسی هراس انگیز
خواب و بیداری که در رویای اهریمن
معتصم می گفت :
تا که این دژ هست این میهن نخواهد شد به ما تسلیم
تا که این دژ هست
روز و شب می افکند اعماق جان ما که خوف و بیم
بایدش تسخیر و ویران کرد
بابکی ها را دو نیم از دم
هر کجا با تیغه شمشیر برّان کرد
در زمان های سیاه و سخت
در هجوم خیل خفاشان خون آشام
برق شمشیر و هزاران چوبه اعدام
عده ای در پیله های خویشتن خاموش می گردند
چون سکوت برکه ها در زیر چتر شب
عده ای راه گریز از خطه میهن
عده ای تسلیم .
این میان اما
عده ای چون تندری در قعر تاریکی که می خیزند
با لهیب خشم
پرچم سرخ شرف را در خیابانها می آویزند
با سرود عشق
عهد و پیمان ها که می بندند
دست افشان ، پای کوبان در دل میدان
بر صفیر تیر و برق نیزه و شمشیر می خندند
یا شرافت یا که ذلت راه دیگر نیست
انتخابت چیست
بابک اما ریشه اش در قلب مردم بود
چون گل سرخی به ژرفای زمستان های برف الود
در میان باد و بوران در تبسم بود
نام گلگونش به روی سفره های فقر
نان و گندم بود
زیر رگبار مصیبت های بی پایان
عشق معبودش
نور فانوسی به ژرفای شب قیرین
صبح آزادی که مقصودش
در دل میدان که می آمد
با قدمهایش
لشکر دشمن که می لرزید
در خروش و خشمش هر تازی
مرگ را با چشم خود می دید
در درون قصر خود مامون
زوزه بر لب پای می کوبید
بر در و دیوار می زد مشت
سرخپوشان را که باید کشت
نعره سر میداد:
با سلاح تفرقه باید که آنان را
جان هم انداخت
ناتوان وقتی که تا گشتند
سویشان با قهقهه دشت و دمنها تاخت
ورنه ما را جنگ رویاروی
با عجم ها نیست
با دروغ وحیله و نیرنگ باید زیست
و امام هشتمین مغموم
رو به روی جوی های خون
مهر خاموشی که بر لب بود
سر که بر سجاده اش در ذکر
از سحر تا نیمه شب بود
و گلیم خویش را آرام
می کشید از آبها بیرون
فکر و ذکرش حفظ دین و بیضه اسلام
هیچ رنگ و بویی از این خاک پهناور
مردم محروم و سر در گم
در دو چشمانش نبود هرگز
جانشین منصب مامون
خصم غارتگر
ما موالی ما عجم بودیم
برده هایی در غل و زنجیر
پا برهنه ، دربدر ، عاصی
پیش و پس رگباری از تحقیر
زیر ساطور جنایت دم به دم بودیم
تازیان اما
شب به شب با خواهران ما که در بستر
لخت و عریان دسته جمعی در طرب بودند
صبحدم با نعره ها بر اسب
تشنه خون مجوس و مزدکی ها هر وجب بودند
خنجری از پشت بود افشین
بیرق دشمن میان مشت
داغ ننگی تا ابد بر روی پیشانی
و شرافت را که در درگاه قدرت کرد قربانی
گام اول پیش پای دشمن خونخوار زانو زد
سر فرود آورد با خفت
بر جبینش حک که شد نامرد
گام دوم نزد اهریمن مسلمان شد
مار زهرآگین به زیر آستین خصم
مظهر ننگ و خیانت شد
در هجوم گرگهای هار
سرخپوشان چون ستون هایی که از فولاد
پشت سنگرها
یا به میدانها که جنگیدند
بر لبان فریاد:
میهن خود را کنیم آزاد
هر نفر از ما اگر صدها هزاران بار
در میان لجه های خون فرو افتد
باز بر خیزد
سر دهد اما
تن به یوغ تازیان هرگز نخواهد داد
با درفش سرخ آزادی
رو به دشمن پیش می تازیم
در دل توفانی از آتش
با گل لبخند بر لب جان که می بازیم
در شبان مرگبار یاس
حافظان سرزمین شیر و خورشیدیم
چون سهند و سروهای سرفرازش ما
در دل تاریخ جاویدیم.
« 3 »
پیش از اینها سرزمین ما
مامن خورشید تابان بود
آشیانها سبز
چهار فصل زندگی یکسر بهاران بود
روزها آغاز می شد با کلام دوستت دارم
خانه ها از مهر روشن بود
جشن ها مان بوسه و شادی
کوی و برزن رقص آزادی
آب و باد و خاک و آتش سر زمین ما مقدس بود
شادمانی چون مسلمانان
عید قربان در میان خون نمی کردیم
سینه ها از نفرت و کین دور
قلبها آیینه دار نور
میهن ما عشق حاکم بود
پیش از اینها دشت و صحراها
دامن هر کوهساری لاله زاران بود
روی گور دشمنان سرزمین خود
گنبد و گلدسته هایی از طلا بر پا نمی کردیم
دختران را زنده ما در گور
همچو تازی ها نمی کردیم
زن نماد عشق و زیبایی
پرتو رنگین کمان شوق و شیدایی
نغمه صبحی که رویایی
یا که در توفان آتش در دل میدان
آرش ما بود
آمدند و بی امان کشتند
آمدند و خونچکان بردند
آمدند و هر کران خوردند
آمدند و با دروغ و نیزه و شمشیرها ماندند
ما ولی در هر وجب تا پای جان غران که جنگیدیم
ما به زانو یک نفس در پیش تازی ها نیافتادیم
نام بابک پرچم ما بود
سمبل آزادی میهن
مرهم ما بود
در هجوم خیل خفاشان خون آشام
برق شمشیر و هزاران چوبه اعدام
عده ای در پیله های خویشتن خاموش می گردند
چون سکوت برکه ها در زیر چتر شب
عده ای راه گریز از خطه میهن
عده ای تسلیم .
این میان اما
عده ای چون تندری در قعر تاریکی که می خیزند
با لهیب خشم
پرچم سرخ شرف را در خیابانها می آویزند
با سرود عشق
عهد و پیمان ها که می بندند
دست افشان ، پای کوبان در دل میدان
بر صفیر تیر و برق نیزه و شمشیر می خندند
یا شرافت یا که ذلت راه دیگر نیست
انتخابت چیست
بابک اما ریشه اش در قلب مردم بود
چون گل سرخی به ژرفای زمستان های برف الود
در میان باد و بوران در تبسم بود
نام گلگونش به روی سفره های فقر
نان و گندم بود
زیر رگبار مصیبت های بی پایان
عشق معبودش
نور فانوسی به ژرفای شب قیرین
صبح آزادی که مقصودش
در دل میدان که می آمد
با قدمهایش
لشکر دشمن که می لرزید
در خروش و خشمش هر تازی
مرگ را با چشم خود می دید
در درون قصر خود مامون
زوزه بر لب پای می کوبید
بر در و دیوار می زد مشت
سرخپوشان را که باید کشت
نعره سر میداد:
با سلاح تفرقه باید که آنان را
جان هم انداخت
ناتوان وقتی که تا گشتند
سویشان با قهقهه دشت و دمنها تاخت
ورنه ما را جنگ رویاروی
با عجم ها نیست
با دروغ وحیله و نیرنگ باید زیست
و امام هشتمین مغموم
رو به روی جوی های خون
مهر خاموشی که بر لب بود
سر که بر سجاده اش در ذکر
از سحر تا نیمه شب بود
و گلیم خویش را آرام
می کشید از آبها بیرون
فکر و ذکرش حفظ دین و بیضه اسلام
هیچ رنگ و بویی از این خاک پهناور
مردم محروم و سر در گم
در دو چشمانش نبود هرگز
جانشین منصب مامون
خصم غارتگر
ما موالی ما عجم بودیم
برده هایی در غل و زنجیر
پا برهنه ، دربدر ، عاصی
پیش و پس رگباری از تحقیر
زیر ساطور جنایت دم به دم بودیم
تازیان اما
شب به شب با خواهران ما که در بستر
لخت و عریان دسته جمعی در طرب بودند
صبحدم با نعره ها بر اسب
تشنه خون مجوس و مزدکی ها هر وجب بودند
خنجری از پشت بود افشین
بیرق دشمن میان مشت
داغ ننگی تا ابد بر روی پیشانی
و شرافت را که در درگاه قدرت کرد قربانی
گام اول پیش پای دشمن خونخوار زانو زد
سر فرود آورد با خفت
بر جبینش حک که شد نامرد
گام دوم نزد اهریمن مسلمان شد
مار زهرآگین به زیر آستین خصم
مظهر ننگ و خیانت شد
در هجوم گرگهای هار
سرخپوشان چون ستون هایی که از فولاد
پشت سنگرها
یا به میدانها که جنگیدند
بر لبان فریاد:
میهن خود را کنیم آزاد
هر نفر از ما اگر صدها هزاران بار
در میان لجه های خون فرو افتد
باز بر خیزد
سر دهد اما
تن به یوغ تازیان هرگز نخواهد داد
با درفش سرخ آزادی
رو به دشمن پیش می تازیم
در دل توفانی از آتش
با گل لبخند بر لب جان که می بازیم
در شبان مرگبار یاس
حافظان سرزمین شیر و خورشیدیم
چون سهند و سروهای سرفرازش ما
در دل تاریخ جاویدیم.
پیش از اینها سرزمین ما
مامن خورشید تابان بود
آشیانها سبز
چهار فصل زندگی یکسر بهاران بود
روزها آغاز می شد با کلام دوستت دارم
خانه ها از مهر روشن بود
جشن ها مان بوسه و شادی
کوی و برزن رقص آزادی
آب و باد و خاک و آتش سر زمین ما مقدس بود
شادمانی چون مسلمانان
عید قربان در میان خون نمی کردیم
سینه ها از نفرت و کین دور
قلبها آیینه دار نور
میهن ما عشق حاکم بود
پیش از اینها دشت و صحراها
دامن هر کوهساری لاله زاران بود
روی گور دشمنان سرزمین خود
گنبد و گلدسته هایی از طلا بر پا نمی کردیم
دختران را زنده ما در گور
همچو تازی ها نمی کردیم
زن نماد عشق و زیبایی
پرتو رنگین کمان شوق و شیدایی
نغمه صبحی که رویایی
یا که در توفان آتش در دل میدان
آرش ما بود
آمدند و بی امان کشتند
آمدند و خونچکان بردند
آمدند و هر کران خوردند
آمدند و با دروغ و نیزه و شمشیرها ماندند
ما ولی در هر وجب تا پای جان غران که جنگیدیم
ما به زانو یک نفس در پیش تازی ها نیافتادیم
نام بابک پرچم ما بود
سمبل آزادی میهن
مرهم ما بود
همسر بابک کمانداری چیره دست بود
با خیانت ها
دست و پا بستند .
معتصم در کاخ سبزش از چنین فتحی
جشن بر پا کرد
بر جسدها خیل تازی ها که رقصیدند
بعد از آن الله و اکبر ها که بر لبها
با زنان بسته در زنجیر
( خواهران و مادران ما ) که خوابیدند
کودکانی را که بعد از آن تجاوزهای بی پایان
چشم وا کردند
( بی پدرها را )
در بلاد مسلمین سید لقب دادند
« خلیفه بگفتا که ای سگ چرا
کشیدی که شمشیر بر روی ما
به هر گوشه ای فتنه انگیختی
به شب تا سحر خونمان ریختی
چنانت بکوبم که با خشم و کین
که سایی سر بندگی بر زمین
هر آن کس که با دین ما در فتاد
سرش رفته عالم که در دم به باد
جهان جاودان هر کران خوار شد
به نفرین و آتش گرفتار شد
پس از آن نگاهی به جلاد کرد
اشاره به شمشیر فولاد کرد
گمانش که بابک پشیمان شدست
هراسان و لرزان مسلمان شدست
ببوسد به خواری که سیمای او
به ذلت در افتد که در پای او
بناگاه بابک که لبخند زد
لبش بسته اما دلش طبل رعد
اگر چه که در بند و زنجیر بود
به میدان همیشه که یک شیر بود
دو چشمش چو خورشید تابان شکفت
کسی در ضمیرش به نجوا که گفت:
خوشا در دل تیره گی سوختن
چراغی به میهن بر افروختن
خوشا جان فشانی به راه سحر
سپر سینه کردن به تیغ و تبر
خوشا در جهان مستی جاودان
گشودن پر و بال در بیکران »
معتصم از خشم کف بر لب خروش آورد :
سنت اسلام
حکم قرآن است
هر که رویاروی دین ما
قد بر افرازد
دست و پایش را جدا از هم که باید کرد
تا دگر در پهنه عالم
هیچکس با مذهب و آیین ما هرگز نیاویزد
هیبت اسلام
در فرود تیغه خونین شمشیر است
پاسخ کفار
خنجر و تیر است
مثله اش سازید و بر اسبان
بر سرش تازید
* * * * *
آه نفرت بر شما و دینتان بادا
ناگهان چون گله ای از گرگهای هار
در دل امواج خون بی گناهان سرزمین ما
پای بنهادید
نعره ها بر لب
هر مخالف را به جرم کافر و زندیق
زنده زنده در میان شعله آتش که سوزاندید
کاخها بر استخوان های اسیران زیر پای خود بنا کردید
رایت ننگین خود را
بر فراز کوههایی از جسدها بر هوا کردید.
آه نفرین بر شما بادا
آتش افروزان
زندگی را هر کجا رفتید
خار و خاکستر بدل کردید
خنده ها را روی لب کشتید
مرگ و نابودی
اشک و آه و ناله و اندوه
وحشت و ظلمت
در غبار راهتان سوقات آوردید
دشمن شادی
دشمن عشقید
خصم آزادی
دشمن موسیقی و شور و نشاط و نور
گرگهایی تیز دندان زیر پشم و ریش ها پنهان
دشمن عقل و خرد هستید
قاصدان مرگ
زوزه های یاس
پیک های قحطی و نکبت
از جنایت های بی پایانتان مستید
ای که تف بر وعده هایی را که می گویید
بر بهشت و حوریانی را که بعد از مرگ می جوید
نام تان ننگ ابد بر دفتر تاریخ
ریشه هاتان را که خواهد کند
دست آزادی به روزی میهنم از بیخ
ابرهای تیره اندوه
در افقها در گذر بودند
بر فراز شاخه های لخت
مرغکان از وحشتی پنهان
سر به زیر بال و پر بودند
بر فراز بام خاموشی چراغ ماه می لرزید
رازقی ها بی خبر بودند
واپسین دمها
با خودش بابک که می گفتا:
زندگی یک لحظه و یکدم که با عزت
بهتر از صد سال در زنجیر های بردگی بودن
ای خوشا مردن به راه عشق و آزادی
تا که فرداها
در فراخ سرزمین من
گل دهد بر چهره هر کودکی لبخند
من پس از مرگم دوباره باز می گردم
چون شرابی سرخ
در رگان خوشه انگور
من پس از مرگم دوباره باز می گردم
زیر نور نقره مهتاب
در نگاه عاشقان در برکه های دور
من پس از مرگم دوباره باز می گردم
چون که رویاهای عطرآگین
در میان دشت های خفته در گلبوته های سرخ
کوچه هامان غرق خواهد شد که در موسیقی و آواز
هر سحر جای اذان از گوشه های شهر
خواهد آمد نغمه های بربط و سنتور
میهن ما میهن شادیست
دین مرگ و مذهب ظلمت که خواهد شد
تا ابد در گور
من پس از مرگم نخواهم مرد
از فلق ها پرزنان در باغ شبگیران به رویاهای مردم باز می گردم
من که بعد از نیستی هستی که خواهم یافت
آرزوهایم شکوفا می شود چون رویش گلها به کوه و دشت
با نسیم خنده ها بر روی لبها باز خواهم گشت
دور تا دور بابک حلقه هایی از سپاه تازیان بودند
ملتهب در پچپچه با هم
در کف اش جلاد
خشمگین شمشیر زهر آلوده را افشرد
در سکوتی ژرف
آیه ای قرآن تلاوت کرد
دستهایش را که دهشتناک بالا برد
نعره ای سر داد
ضربت اول که تا محکم فرود آمد
دست بابک شد جدا از تن
بر لبش لبخند
دست دیگر را که زد در خون
چهره اش را سرخ و گلگون کرد
معتصم مبهوت
گفت این لبخند
در دم مرگت به لب از چیست؟
ای عجم ای کافر ای آتش پرست ای پیرو مزدک
در جهان آخر خدایت کیست؟
شیر آذربایجان غرید:
بعد از این خونها که ریخت از پیکرم بر خاک
چهره ام پژمرده خواهد شد
من نمیخواهم دمی دشمن که پندارد
چهره ام از ترس شد کم رنگ
ما به زانو در نمی آییم
ما شکوه بیکران هستیم
ببرهای شرزه و بیدار
از تولد تا که روز مرگ
جان کف دستیم
در میان لجه های خون خود در پهنه میدان
نغمه می خوانیم
با سر برّیده هم بر نیزه ها حتی
خصم میهن را بترسانیم
مثله اش کردند
تکه تکه پیکرش را حومه های سامرا بر دار
بعد از آن کشتار
جارچی ها در تمام شهرها بر طبل کوبیدند
نعره ها هر سو بر آوردند
شاد باشید ای مسلمانان
دشمن اسلام را کشتیم
بر فراز چوبه دارش که کوبیدیم
پرچم الله
بعد از این آسوده در شبها
سر به بستر در میان خانه بگذارید
بانگ شادی از جگر هر سو که بر آرید
بابک اما چون شقایقها به کهساران
هر بهاری شعله ور رویید
در نهفت ظلمت تاریک
شعله خورشید
در افقهای کبود یاس
مشعل امید
در سراسر خاک در زنجیر
شد میان قلبها تکثیر
در کف آزادگان نامش
قبضه شمشیر
* * * * * * * * * *
مهدی یعقوبی
در جهان آخر خدایت کیست؟
شیر آذربایجان غرید:
بعد از این خونها که ریخت از پیکرم بر خاک
چهره ام پژمرده خواهد شد
من نمیخواهم دمی دشمن که پندارد
چهره ام از ترس شد کم رنگ
ما به زانو در نمی آییم
ما شکوه بیکران هستیم
ببرهای شرزه و بیدار
از تولد تا که روز مرگ
جان کف دستیم
در میان لجه های خون خود در پهنه میدان
نغمه می خوانیم
با سر برّیده هم بر نیزه ها حتی
خصم میهن را بترسانیم
مثله اش کردند
تکه تکه پیکرش را حومه های سامرا بر دار
بعد از آن کشتار
جارچی ها در تمام شهرها بر طبل کوبیدند
نعره ها هر سو بر آوردند
شاد باشید ای مسلمانان
دشمن اسلام را کشتیم
بر فراز چوبه دارش که کوبیدیم
پرچم الله
بعد از این آسوده در شبها
سر به بستر در میان خانه بگذارید
بانگ شادی از جگر هر سو که بر آرید
بابک اما چون شقایقها به کهساران
هر بهاری شعله ور رویید
در نهفت ظلمت تاریک
شعله خورشید
در افقهای کبود یاس
مشعل امید
در سراسر خاک در زنجیر
شد میان قلبها تکثیر
در کف آزادگان نامش
قبضه شمشیر
* * * * * * * * * *
مهدی یعقوبی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر