۱۴۰۳ تیر ۱۹, سه‌شنبه

شعر هیچ مهدی یعقوبی (هیچ)



هیچ هیچ هیچ

در ابدیتی زلال شناورم

در دریایی بیکران

بی ساحل

بی افق

و از من که هیچ بودم

جز هیچ بر جای نمانده است


هیچ هیچ هیچ

در ستیغ قله های دور

و سیلان بی شکیب عشق

از کلمات تهی میشوم

از رنگ ها 

از صداها

از حد و حدود 

و در وسعتی بی مرز

رها می شوم

در نوری بی انتها


هیچ و هیچ و هیچ بر هیچ

انگار که نبودم

و نیستم

در ماورای بود و نبود

در فراسوی وجود و لاوجود

در جایی که جایی نیست

و ثقل تنم را می گسلم

و چرخ میخورم 

سبکبال

چون پاره سنگی معلق

در کهکشانهای ناشناخته

و هرم نوری اثیری

 یکی میشوم

با هر چه هست و نیست


هیچ هیچ هیچ

در بیکرانی نامحصور

ناپیدا و پیدایم

و در اقیانوس عشق غوطه میخورم

در پهندشت آرامش

و کیف می کنم

در بی نهایتی عطرآگین

بی آغاز و بی انجام


هیچ هیچ هیچ

از آیینه های تهی

عبور میکنم

از گسترای نامتناهی

و در غفلتی شفاف

 محو میشوم در پهنه های نور

و میگذرم بی آنکه بگذرم

در معابر بی نشان

در گذرگاهای بی نام

و جهان های ناشناخته

و جاری میشوم

در دریاهایی از شراب

مست مست مست


هیچ هیچ هیچ

و عریان میشوم

از خدایی که چون هیولایی در درونم بود

با رسولان خونخوارش

و روی بر میگردانم

بر بهشت و حوری و غلمانش

و عریان میشوم

از  مذهبی که به بندم کشیده بود

با زنجیرهای گداخته

و بندهای نامریی

و از هر چه که انسان را می آلاید

از شکنجه های درون

وز گنداب تقدسات

از حفره های تاریک در اعماق

و یکی میشوم با پرنده و گیاه و آب

و کلمات از ژرفنای پر شرارم تا بر لبم می آیند

بدل به خاکستر میشوند

و محو میشوم

در وسعت بی انتهای زیبایی

و شکوفه میدهم

با هر درخت در بهار

و ترانه میخوانم

با هر چکاوکی بر فراز شاخسار

و جاری چون رودهای زلال نغمه خوان

در رهگذار ستارگان

بی رد و بی نشان


هیچ هیچ هیچ 

در طلایه شبگیران

بر ستیغ قله های سبز

و شکوهی بی پایان

روحم را می تکانم

و گرد و غبارهایی که اعماقم را آکنده اند

و گنداب تقدسات تاریک و دروغین را

در زیر نور خورشیدی بی غروب می شویم

و سبک می شوم

و حس می کنم که بی آغاز در ابدیت جاری ام

من یوغ هیچ خدایی را به گردن نمی نهم

چرا که بندگی وهنی به ساحت انسان است

و خشمناکان با چنگ و دندان پاره پاره می کنم

زنجیرهای روحم را

و زلال میشوم

در اقیانوس نامنتاهی عشق

(2)

هیچ هیچ هیچ

میخواهم پیش از آنکه برای همیشه

پلکهایم را بر هم نهم

آخرین شعرم را بر زبان آورم

آخرین کلمات را

در سایه سار بی انتهای تنهایی

و آنگاه در ژرفنای سکوتی جاودان غوطه ور شوم

در تجردی محض


هیچ هیچ هیچ

میخواهم در رهگذار ابرها

از معابر آسمان بگذرم

و در فراسوی آبی ها

 در وسعتی بیکران محو شوم

چون قطره ای باران

در ابدیت دریاها

توگویی که انگار نبوده ام

و نیستم و نخواهم بود


هیچ هیچ هیچ

از پشت قاب پنجره 

دستانم را فراز میکنم

و در دشت تاریک آسمان

ستارگان را در آغوش میکشم

و بر بلندای مکاشفه ای تابناک 

پلکهایم را می بندم

و بر چکاد حضور

ضربان قلب جهان را در جانم می شنوم

پر آهنگ و پر تپش

و در غیاب خود

به ارامشی جاودانه میرسم

سبکتر از پر کاهی بر گرده بادها


هیچ هیچ هیچ 

به روزی نه دور

در هزارتوی خاموشی

و گسترای بی شکوه تاریکی

فراموش خواهم شد

خاموش

چنانچون که در چرخه عبور

 مادرم زمین

به روزی خاموش میشود

و سامانه خورشید

فراموش


 خاطره ای از ما به جای بر نخواهد ماند

حتی افسانه ای

و وعده های دروغین رسولان

 با خدایانی که برای چپاول ما آفریده اند.


هیچ هیچ هیچ

برج و باروهای کاغذین 

دیوارهای سر به گردون سای هراس فرو ریخته اند

مترسکهایی که با پاهای چوبین 

عباپوشان

بر مزارع تاریک بر پا کرده اند

تا ما عاصیان را

که دست به میوه ممنوعه برده ایم

از خدای قهارشان بترسانند

و شراره های دوزخ آن دنیا

تا جهنم زمینی را تاب بیاوریم

و مرگی که زندگیش نام نهاده اند

با فرود بیرحمانه تازیانه های فقر و گرسنگی

بر گرده های نحیف مان


هیچ هیچ هیچ

از زیر خاکستر قرون

چنانچون آتشی نامیرا بر میخزم

کرباس کهنه ام را بر میکنم

پیراهن ژنده قوم و قبیله ام

جامه بویناک رنگ و نژاد و اصل و دودمان

و هر آنچه که روح عاصی ام را به بند میکشد

و در آستان سپیده دمی پر شکوه

رایات شک را بر می افرازم

اگر چه میدانم مصلوبم خواهند کرد

یا چنانچون ابن مقفع زنده در تنور


من شاعری حرامی ام

حلقه ای مفقوده در اوراق پر غبار روزگار

و چراغم در ژرفنای تاریکی

سروده های کفرآمیز منست

تف می کنم بر وعده هایتان

و سر بر آستان هیچ خدایی خم نمی کنم



(3)

هیچ هیچ هیچ

در مکاشفه حقیقتی سوزانم

در جستجوی رازهای جهان

و انوار عشق


هیچ هیچ هیچ

در پی اشراقم اما

نه در تاریکخانه کشف و شهود 

که در راههای خنجرکوب 

و معابری سوزان


در زیر شولای شبی بی پایان 

و انجماد سکوت

 سپیده دمی رنگین 

در منظرم تجلی کرد

و چشمه سار نور

در ریگزاران تفته 

و بناگاه دروازه های رازآلود عشق

بر من گشوده شد

و تا به خود در آیینه ها نگریستم

از خویش هیچ ندیدم هیچ


آرامش مرداف مرگ است

من غریو  دیوانه وار سکوتی بی پایانم

و کامیاری ام از کوره راههای آتش میگذرد

از بادیه های بی آب و علف

 و ودای جنون


هیچ هیچ هیچ

از پس و پشت دیوار حروف به در می آیم

از غل و زنجیرهای سهمگین وزن و قافیه

و جل پاره پرغبار الفاظ را بر می درم

و ققنوس وار در شراره های آتش 

به رقص بر میخیزم

بی خاکستر


اینک بر ویرانه های زمان ایستاده ام

در سکوتی عریان

در هیجکجای جهان

نه عطر خاطره ای از من بر جای مانده است

و نه جای پای تاریک ابلیس 

و ردی از خدا

تهی از جهات

و در هرم آرامشی جاودان

در مطلق نیستی 


هیچ هیچ هیچ

از ازل سایه اندوهی با من بود

و اهریمنی با بالهای تاریک

بر بلندای تقدیرم

و من بر چارپایه ای چوبی

با طناب داری به گردن

به رویارو می نگریستم

به مطلق تاریکی

و آرامش مرگ

که همزاد زندگیست

به نیستی


هیچ هیچ هیچ

من هیچم

در کرانه های سبز خزر

 در روز میلاد مهدی موعود به دنیا آمدم

 از اینرو مهدی نامم نهادند

و من نام عربی ام را  که تداعی برزخی مقدر

که زندگی اش میخوانند

دوست ندارم


من هیچم

و دینم را که مرده ریگ نیاکان بود

به ارث بردم

یعنی چون یوغی آهنین بر گردنم نهادند

و من برده مرده ریگ نیاکانی شدم

که خدا را چنانچون دشنه ای زهرآلود

 بر قلبشان فرو کردند.

و با  وعده بهشت

زندگیشان را جهنم.


سر بر تافتن از دین مرداف مرگم بود

کتاب های مقدس چنین نوشته بودند

و من سر بر تافتم.

گردن فراز


من عاصی از اینهمه تاریکی ام

و چون موج شرزه ای

 سر بر صخره های سکوت می کوبم

بیزار از هر نوع اجبار

به جان آمده از هر بند

و چنانچون شیری به زنجیر

خشمناک می خروشم

  پنجه بر زمین می کشم

و سر بر میله ها می کوبم

من بستوه آمدم بستوه


(4)

هیچ هیچ هیچ

آواره تر از باد ها

بر کریوه های دور

غبارآلود و خسته و مغموم

از سرزمین های سوخته می آیم

از مرزهای ناشناخته 


بی آشیان 

نه فانوس ستاره ای در آسمان

و نه خانه ای در وطن

آکنده ام از اندوه

و باران هایی که قرنهاست

در گودی چشمهایم بیتوته کرده اند


هیچ هیچ هیچ

از رویاها جز خاکستری بر جای نمانده است

و ابرهای سترون

بر سقف مامنی که هرگز نداشته ام


در انتهای راه 

راه دیگری گشوده شد

و من با کوله بار خاطراتی شنگرف

به قفا در نگریستم

از ما کسی به جای نمانده بود

و من در هزار توی آینه ها

 جز سایه ای از خویش نبودم


هر معبر تاریک

به معبری تاریکتر گشوده شد 

و شب از پس شب

زنجیره تقدیری ناگزیر بود

که موریانه وار اراده را می فرسود


راه راه راه

و رفتن ناگزیر 

راه بی نهایت بود

راه ابدیت 

و دوزخی بی انتها در هر چشم انداز

و نفرین خدایان در قفا


در هر آستین ماری نهفته بود

و در هر بوسه نیش عقربی

و من برودت بی پایان را

در انجماد فصول 

با خورشیدی در اعماق تاب آوردم

و به راه شتافتم

و راه مقصد بود

و مقصد خود راه


هیچ هیچ هیچ

محبوب من از بیکران رویاهایم سر بر آورده بود

با چشمهایی که آفتابی بی غروب بود

و لبخندش چکامه زندگی

و نامش که به روی لبم بر می آمد

برگریزانم شکوفه باران میشد

و ذرات وجودم ملتهب


محبوب من

 دلیل بودن من بود

و دقایقم را رنگین

و آسمانم را از هوای زلال کوهستان

و  هرم نفس هایم  را از عطر شب بوها می آکند

و مرا به واحه های عطش میبرد

به فراخنای عشق


محبوبه ام

 از  بیکران دریاها بر آمده بود

از شکوه آبی ها

و نگاهش روح زندگی بود

و گیسوان بر افراخته اش در باد

 رایات نور


محبوبه من

به اقاقیا اایمان داشت

به شقایقان  دامنه های سبز دماوند

به کبوتران سپید  در آسمان سپیده دم

و به  شکوفه های رنگارنگ  

در حیاط خانه ای که هرگز نداشتیم

و معبودش آزادی


محبوبه مرا

که بود و نبودم بود

نیمروزی کبود 

کرکسهای جگرخوار در ربودند

آیات مقدس بر بالهایشان نوشته بود

و سایه اهریمنی خونخوار در قفایشان


(5)

این شعر ادامه دارد


هیچ نظری موجود نیست: