۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

یک درصدید عمامه بر سرها




با چوبه های دار 
با این همه کشتار
در آب و خاک ما
یک درصدید عمامه بر سرها

شیپور بیداری
می آید از هر سوکران در گوش
با مشتهاشان بر هوا زنها
در زیر رعد و برق 
بر طبل می کوبند 
بر سنگفرش سرخ میدانها : 
یک درصدید عمامه بر سرها


با آنهمه رمال
با آنهمه غسال 
آیات قرآن و مسلسلها
ای اسکلت های غبار آلود
در میهن شیران 
شمشیرها بر کف همه غَران
یک درصدید عمامه بر سرها 

بشنو چه می خوانند
ای مردک خونخوار
کاخ ولایت میشود اشغال
حتی اگر یک تن بماند در وطن از ما
دست عدالت میدهد آخر تو را دجال 

یک درصدید عمامه بر سرها
یک درصدید ای ضد انسانها




۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

تابوت مرا بر در میخانه گذارید




من مُردم اگر هلهله از سینه بر آرید
بر گونه هم نغمه زنان بوسه بکارید
با ساز و دهل رقص کنان از دم مسجد
تابوت مرا بر در میخانه گذارید
از دشت و دمن  با گل سرخ عاشق و معشوق
لب بر لب  هم پشت سرم  ره بسپارید
در حوض شرابم بدهیدعاقبتم غسل
در دور و برم شیخ  فرومایه میارید
زیبایی عالم همه در واژه « عشق » است
بر خاک من آلاله و پروانه ببارید
دستان مرا در تن هر خوشه انگور
با شعله خورشید غزلخوان بفشارید
از سلسله تاکم و اصل و نسبم عشق
 با خوردن می یاد مرا زنده بدارید

« مهدی یعقوبی »


۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

چه میشد « دوستت دارم » جهان بود



سحرگاهان به زیر نور خورشید
درختی چتر گل را باز می کرد
غمش را مرد چوپانی به صحرا
به نی بر تخته سنگی ساز می کرد

گل سرخی کبوتر روی منقار
بسوی جفت خود پر میزد از دور
به تاکستان به زیر بارش نور
شراب عشق میجوشید از انگور

به جنگل بچه آهویی به مستی
دو تا چشمان خود را باز میکرد
به شادی مادرش را اولین بار
کنار صخره ای آواز میکرد

دو تا پروانه با پرهای زرین
سبک بر بیشه زاران می پریدند
در آغوش نسیمی نا بهنگام
تن گلبرگ ها را می چشیدند

من اما روی ساحل سرخ و سوزان
لبم بر روی لبهای « عسل » بود
زلال و سبز و عطر آگین و رنگین
جهان اعماق چشمانش غزل بود

در آهنگ سکوتی بغض آلود
نگاهش در نگاهم مهربان بود
به پچ پچ زیر گوشم راز می گفت :
چه میشد « دوستت دارم » جهان بود

یله در خاطراتی آتش انگیز 
سر انگشتان من بر گیسوانش
به لبخندی که میزد من گمانم 
جهان میشد گلی در آسمانش

به نجوا گفتمش در رقص امواج
هدف از آفرینش ، زندگی چیست
طنینی از محبت در کلامش : 
« چه چیزی نازنینم زندگی نیست »

*****
پرستویم شبی پر زد به خورشید
به ساحل مانده اما جای پایش
به هر شب تا سحر در خلوتی سبز
بپیچد در دلم عطر صدایش





۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

لز لب شمشیر خون بر روی قرآن می چکید



در سکوتی مرگبار
در کنار گله هایی پاسدار
قبضه  شمشیر را جلاد با سختی فشرد
بوسه زد بر جلد قرآن مجید
بر خدا و نایبش سوگند خورد
جرعه ی آبی شتابان سر کشید
روی لب الله و اکبر گفت و بعد
دستهای کودکی محروم را
از برای سرقت یک لقمه نان
پیش چشمان خلایق قطع کرد 

بر ستیغ برفی البرز کوه 
در سحر خورشید ،  سوزان  می دمید
مادری با چشم گریان کوچه های شهر تهران می دوید
در کنار پای جلاد پلید 
قطره های خون کودک روی قرآن می چکید