۱۳۹۸ آبان ۲۷, دوشنبه

اشرار شمایید شمایید - مهدی یعقوبی



خامنه ای میلیونها معترض را در سال 88 میکروبهای سیاسی خواند
این بار اما آنها را اشرار خطاب کرد.


 سردسته اشرار شمایید شمایید
شیاد و ستمکار شمایید شمایید
عمامه و نعلین و عباتان همه از خون
آدمکش و خونخوار شمایید شمایید
دشمن که همین جاست همین خانه ویران
غارتگر و غدار شمایید شمایید
سرمنشا این فقر و سیه روزی و نکبت
در نیمشب تار شمایید شمایید
چنبر زده با قهقهه بر سفره ای از نفت
پیوسته به نشخوار شمایید شمایید
بر گرده مردم که به شلاق نشستید
همواره که سربار شمایید شمایید
چل سال شب و روز به هر گوشه که کشتید
جلاد و تبهکار  شمایید شمایید
از هلهله و خنده و شادی بهراسید
ناپاک و بدافکار شمایید شمایید
از ناخن پا تا که به سر گند خرافات
آن روبه مکار شمایید شمایید
پایین و به بالا همه اندیشه غارت
دیوانه و بیمار شمایید شمایید
جز زیر شکم مذهب و آیین شما نیست
مرداب و لجنزار شمایید شمایید
در جنگ که با مردم دربند و گرفتار
مانند سگ هار شمایید شمایید
چون لکه ننگید به پیشانی تاریخ
نفرین که سزاوار شمایید شمایید
یک ذره از ایران اثری هم که ندارید
بدتر که زتاتار شمایید شمایید
مهدی یعقوبی

چند نمونه از سربازان گمنام امام زمان

۱۳۹۸ مرداد ۲۷, یکشنبه

هزار شعر سپید - مهدی یعقوبی (هیچ)




« 1»
در انتهای شب
از فرازنای مناره ها
بانگ اذان که بر آمد
پرنده ای لرزید

آنسویتر
در ژرفنای تاریکی

و سلول های تیره و تار
زندیقی را کشان کشان به چوبه دار می بردند

 در آسمان رعد و برقی زد
و ناگاه
 در غریو الله و اکبرها
چارپایه کشیده شد

در پشت دخمه ها
مادری به انتظار  در زیر باران نشسته بود
با تندری در نگاه





 « 2»

 در گرگ و میش سپیده دم
با گیسوان پریشان از راه رسیده بود 

و شعرهای کفرآمیز بر لبانش

عصماء بنت مروان «1» بود
با خنجری زهر آلود بر قلبش
و دندانهای شکسته و خونین
 کودکش هنوز در آغوشش بود

خواستم سخن بگویم که اشک امانش نداد و گفت:
آنکه فرمان قتلم را داد

پیامبر رحمت بود

و من سکوت کردم
در پیله های سرد و تاریک خویش

و آنگاه در فراخنای آیینه پر زد
با بالهایی از شکوفه و نور

از دور صدای زوزه باد می آمد
و شاخه های درخت سیب قدیمی ام
به پنجره های بسته ام چنگ میزدند
و شیهه های اسبی از فراز تپه های دور بگوش می رسید
لگام گسیخته و عاصی

پلک های بسته ام را گشودم
و در بیداری به خواب رفتم
مغموم و بیقرار


عصماء دختر مروان زنی شاعر و یهودی هم عصر پیامبر اسلام و ساکن مدینه بود. وی در اشعارش سخنان محمد و قرآن را هجو می‌کرد. وی همچنین در اشعارش آشکارا از قبایلی که به اسلام گرویده بودند انتقاد می‌کردمحمد دربارهٔ وی در نزد اصحابش گفت: «آیا کسی نیست که انتقام مرا از دختر مروان بگیرد؟» پس فردی به نام عمیر بن عدی مأمور کشتن عصماء گردید. وی شبانه به خانهٔ عصماء رفت. عصماء خوابیده بود و فرزندش را در آغوش گرفته بود. عمیر فرزند را از سینهٔ عصماء دور کرد و عصماء را کشتوی فردای آن روز نزد محمد رفت و خبر کشتن عصماء را به او داد. محمد نیز پس از شنیدن آن گفت: «ای عمیر خدا و رسولش را یاری کردی»
زندگانی محمد/ترجمه سیره ابن هشام، ج

 « 3 »

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

من ایرانیم عشق دین من است



من ایرانیم عشق دین من است
بهشتم که ایران زمین من است
حریم دلم خانه آفتاب
رگ و روحم امواج سرخ شراب
در آغوش توفان که پر می زنم
شب تیره بانگ سحر می زنم
دمادم به دستم که پیمانه ها
مناجات من کنج میخانه ها
مقدس اگر هست آزادی است
به هم عشق ورزیدن و شادی است
اگر چه به زنجیر و بند شبم
همیشه که لبخند دارم لبم
به باغ خیالم که عطر بهار
وجود زلالم پر از چشمه سار
به صحرا و جنگل که نی میزنم
به اسبم سر قله هی می زنم
فراز سرم چتر رنگین کمان
زنان کوچه هایم که گیسو فشان
به تنبور و سنتور و ساز سه تار
برقصند با هلهله بیقرار

سراسر دل و جان همه یک تنیم
به مشتی از آهن بر اهریمنیم
مهدی یعقوبی


۱۳۹۸ اردیبهشت ۹, دوشنبه

فتنه




آمدی در روبرویم روسری بر داشتی
از دو چشمت خوانده بودم فتنه در سر داشتی
تاب گیسویت به روی شانه های نیمه لخت
نامسلمان! دین و ایمان از دلم بر داشتی
کوچه و پسکوچه ها خاموش بود و سوت و کور
پیرهن از نسترن های معطر داشتی
دامن کوتاه و چین داری به ساق مرمرین
زیر چتر شاخه های درهم و سبز صنوبر داشتی
خنده هایت رشته ای الماس و مروارید بود
چند النگو در مچ دستت که زیور داشتی
عشوه و ناز و کرشمه دم به دم در هر قدم
گوییا در هر تبسم با خودت شر داشتی
ساکت و مبهوت گنجشکان به روی شاخه ها
بر لبانت نغمه های روح پرور داشتی
دیده بودم من تو را در اوج رویاهای خویش
در رگ و روحم  ازل تا در ابد پر داشتی
واژه هایت شعر می شد در تپش های دلم
لهچه ای شیرین و آهنگین و محشر داشتی
با نگاهت آتشی جان مرا در بر گرفت
معجزه در مردمک هایت سراسر داشتی
در شبی بی انتها چشمان تاریک مرا
ناگهان از عشق سوزانت منور داشتی
مهدی یعقوبی
 

۱۳۹۸ فروردین ۱۸, یکشنبه

شعر کفر - مهدی یعقوبی (هیچ)




در نهفت دل تبدیده من
رعدها می غرند
موجهای سرکش
بر سر صخره و سنگ
عاصی و شرزه که سر می کوبند

تار و پودم آتش
همه ذرات وجودم شده است
شعله هایی از خشم

من در این گستره سرد سکون
در پس پلک فرو بسته این پنجره ها
مرگ و خاموشی ها
نفسم می گیرد
شعر و موسیقی و نور
عطر هر خاطره ام می میرد

روح من مسموم است
من که در گردابم
خفته در مردابم
من که در لوش و لجن
در ته گندابم

روح من در بند است
دین و آیینم شد
بر دو دستم زنجیر
و خدا فرموده است
گردن هر زندیق
تیغه های شمشیر

ول کنیدم دیگر
من به تنگ آمدم ای وای به تنگ آمده ام
عاصی ام من عاصی
رانده و درمانده
از همه آدم و عالم به ستوه آمده ام 
میکشم نعره که از قعر جگر:
جان که بر روی لبم آمده از بند و قفس
پایه مذهبم از وحشت و ترس

من که در زندانم
در  دلم تندرهاست
میزنم بر سر طبل
با همه خشم و غضب
مشت سنگینم را
قعر خاموشی شب

همه سو رخت عزا
همه جا ناله و آه
ماه پنهان شده در پشت و پس گله ای از ابر سیاه

شد که یک قبرستان
وطن و میهن در زنجیرم
همه در تابوتند
روی لبها هذیان
و کلاغان سیاه
روی هر شاخه خشکیده که در گوشه ی راه

من از این بتکده ها
من از این مرده پرستی هاتان بیزارم
ای همه بی خردان
اینهمه گور چرا
گنبد و قبر طلا
بر سر و سینه زدن
ضجه و شیون و آه
بر سر گور کسانی که تجاوز کردند
صد هزاران کشتند
نانتان را خوردند
دست و پا در زنجیر
زن و فرزندان را
به اسیری بردند
در پس نام خدا

با شمایم مردم
از چه رو خود را در خواب زدید
یا که وجدان هاتان در خواب است
چشم خود را نفسی باز کنید
در پی لقمه نانی که زنان 
تن فروشی بکنند

و شما خوشحالید
که سفر در  مکه
یا که در کرببلا
به زیارت رفتید
تف که بر غیرتتان

پدران شرمنده 
دلشان از غم و درد آکنده
سفره ها خالی و سرد
تیره و تاریک است آینده

عاصی ام من عاصی
به ستوه آمده ام من به ستوه
موج خون در رگ من می جوشد
این چه دین است چه دین
که شمایان دارید
هرگز آیا از خود پرسیدید
به چه ایمان دارید

من نه خود دینم را
کیش و آیینم را
که گزیدم با عقل
مذهب من ارثیست
روی شالوده جهل
بر ستون های خرافات بنا گردیده است

من که بیزارم از هر اجبار
و خدایم جبار

میهنم مهد شراب
مهد آزادی بود
کوی و برزن شب و روز
خنده و شادی بود
نغمه و ساز و سرود
مهربانی همه سو جاری بود

کو، چه شد نوروزش 
شادی هر روزش
آنهمه هلهله ها
نغمه پیروزش

اینهمه گورستان
از کجا آمده است
اینهمه ریش و عبا
زوزه کرکسها
جه بلا بر سر ما آمده است

عاصی ام از همه چیز
ول کنیدم دیگر
آب از روی سرم بگذشته ست
کاسه صبرم لبریز شده ست
من سرم هم برود
زیر فرمان خدایی که به تیغ و شمشیر
سرزمینم آمد
هرگز هرگز نرود
بنده هیچ کسی
نفسی هم نشوم

مذهب جهل و جنون
روز و شب هر وجبش لجه خون
همه گفتارش زشت
همه پندارش زشت
همه کردارش زشت

ما همه دربندیم
در پس یک قفس نامریی
به بهشتی که پس از مرگ بما
مشتی عمامه به سر
وعده دادند همه خرسندیم

خونمان مسموم است
روحمان در زنجیر
به امام سر ماه
یا امام ته چاه
به جهان دل بستیم
همه تا خرخره در گندابیم
روح جنگاوری ما مرده است
لعنت یک تاریخ
در قفا ما داریم
ننگ تسلیم که بر روی جبین

عاصی ام من عاصی
در دلم تندرهاست
ما همه نامردیم
پشت پا بر شرف خود زده ایم
رایت آزادی
رایت بابک را 
از کف انداخته ایم
در غریو امواج
 کنج  ساحل ماندیم
پشت دیوار سکوت
چشم ها را بستیم
در شب قیراندود

ما خیانت کردیم
از هجوم شب غدار حمایت کردیم
ننگ مان باد که خاموشی ها
این فراموشی ها

زنده بادا شادی
زنده باد آزادی
زنده بادا انگور
رقص و پاکوبی و دست افشانی
جاودان بادا عشق
مستی و شعر و شراب
بربط چنگ و رباب

آمدند و به جنون میکده ها را بستند
کوچه پسکوچه که شمشیر به کف مستان را
دسته دسته کشتند
کوه و دریاها را
دشت و صحراها را
خنده بر لبها را
که به خون آغشتند

به زبان دگری
که سخن می گفتند
همه آتشکده ها را ویران
عاشقان را زندان
و به ما در وطن خویش عجم می گفتند
و خداشان وحشت
دینشان نفرت و کین
واژه هاشان ننگین
دل که تا دیده سراسر چرکین
نکبت از چهره شان می بارید
قحطی و مرگ و دروغ
و خداشان می گفت:
هر کسی را که نیارد ایمان
بی مهابا بکشید
هر که سر خم نکند را بکشید
مشرکان را بکشید
کافران را بکشید
مرتدان را بکشید
ملحدان را بکشید
بکشید و بکشید و بکشید
دست و پا را بدرید
و زنان را به غنیمت ببرید

چارده قرن گذشت
و هنوزم که به شمشیر هنوز
روز و شب هلهله زن
چنبر هول و ستم
هر دم هر لحظه که خون می خواهند

میهن من اما
با همه سختی ها
یک نفس یک دمی تسلیم نشد
در دل آتش و دود
قدرتش عشقش بود
با همه بود و نبودش جنگید
قعر تاریکی ها
نغمه روی لبانش خورشید

میهن من ایران
زیر خاکسترها
باز بر می خیزد
باز هم توفانی از آتش
بر سر تاریکی می ریزد

میهن من ایران
میهن آزادیست
لشکر جهل و جنون را هرگز
در فراخای پر از خورشیدش جایی نیست

مهدی یعقوبی (هیچ)