۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه


میوزم درباد

خوشه ای از خاطرات دشتهای پرشقایق درکف دستم

از میان کوه کوه ودره دره فاصله ازدور

میدهم من بوسه بر البرز

بالبی ازنور





درجنون وحشی شبهای رعد وبرق
مثل عریانی

عشق را باید که پوشیدش

آبشاری از شراب ناب شد جوشید

دشت وصحرا را به رقص خودبرقص آورد

باسرور نغمه خورشید




من هنوز ای دوست

دررواق خلوت غربت

فوج فوج کفتران درمن به پروازند

سینه سرخانی که درصحرای تاریکی

تکه های آفتاب صبح را بربال خود دارند




من هنوز ای یار

عطروبوی نغمه های دختران ِچایکار خطه گیلان

درهوای خانه ام جاریست

آسمان کوکب کرمان




من هنوز ای دوست

رود اشک مادران آنجا

گونه ام را غرق باران میکند اینجا




از پس سردابه های مرگ

از پس غرقابه های اشک

من هنوز ای دوست


مملواز عطر سیاووشم

این افق این غربت تاریک

سر به سر جنت اگر باشد
خوب میدانم

روز پرواز عقابان درشب توفان

یک نفس اینجا نمی مانم




13-11-1996




۱۳۸۷ شهریور ۲۲, جمعه







دشتی سینه اش راازپونه می آکند

من از آواز لورکا


***
به ساعت صفر

سینه سرخی

بر شانه ام نشسته است

من به گرده بادها


***
نه من
که اندوهان تاریک

از من به ستوه آمده اند



***

دماوند را چنان چون پرکاهی

به سرانگشتانم به چرخش در می آورم

وخورشید را به بوسه ای

به گل آفتاب گردان هدیه میکنم


***

به خواب خروسان

با گلهای شیپوری بیتوته میکنم

وشبگیران ناقوسها را

در جانشان به صدا در می آورم


***

در آذرخش وتنهایی

بادبان برکشیده درتلاطم دریاها

غبار خستگی از بال مرغان می تکانم

با نانی از سفره رنجم
وکاسه آبی از عطش بی پایان روح عاصی ام

***

زادگاه امواجم

وصدای شیرین وفرهاد

از دهکوره های دلم

از پس هزاره های تلخ بگوش میرسد

باتیشه ای بدست

بر کوهپیکر اندوهانی که بتاراجم نشسته اند


***

دشتی سینه اش راازپونه می آکند

من از آوازهای برهنه لورکا

24-7-1996


















۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه


سراسیمه میریزند

برگخاطرات زاد وبوم رفته ام

ومن سپید می شوم
باشاخه ها وشکوفه هایم
***
اینک در زیر آواری ازکابوس

من به کشف دوباره خویش برمیخیزم

به دوران پیش از خویش

وگندمزاران مواجی

که درذهن کودکانه ام تاب میخوردند

با فوج فوج پرنده در بغل

وانبوه انبوه ستاره درآسمان شبانگاهی ام


من به آیینه داری دریا

تمامی سواحل آرزوهایم را

روزی هزار بار دویده ام

ورد پایم هرگز
به امواج شرزه بیرنگ نمی شود


مرا اگر چه سالیان سال

از خاکم اره کرده اند

روحم بر آسمان سبز جنگلهایم

بپرواز است

واز اینست که بوی سرو وسپیدار میدهم

وازینست که تا پنجره را باز میکنم

از خویش هیچ درنمی یابم

وکودکانی که از بعد من

در خانه ای که هرگز نداشتم

زاده شدند

پرنده ای را در پشت پنجره پلکهایشان مییابند

که آسمان رویایشان را ترانه باران میکند

***

من چراغدان ماه را

هنوز که هنوز است

به ستیغ دماوند

بافرسخ فرسخ فاصله

به شعرم آتش برمی افروزم

ودرانجماد فصول سنگ

وزمهریر زمستانی غربت

خود را بایاد کوچه باغهای میهنم

گرم میکنم

وپیراهن شمالی ام راازپس سالیان سال

ازتن برنیاورده ام



من هنوز که هنوز است

هنوز


1-4-1996