بکف شلاق خون آلود و بر روی لبش نام خدایش
نفیر و زوزه های مرگ و نفرت در صدایش
بمن گفتا غضبناک
بگو یاران خود را
نگاهش کردم و خندیدم آنگاه
به مثل شرزه شیری
خروشیدم به ناگاه
طناب دار دور گردنم بود
به زنجیر شریران میهنم بود
هزاران بار مردن
به از این زندگی در زیر یوغ دشمنم بود
بمن گفتا بگو یاران خود را
بیا برگرد از راه
تو گمراهی تو گمراهی تو گمراه
دروغ آیین شان بود
پر از خون سفره رنگین شان بود
خداشان مظهر کین و قساوت
جنایت دین شان بود
بمن گفتا دهان وا کن، بگو یاران خود را
بهارانست و دشت و کوه و صحرا
پر از گلهای رنگارنگ و زیبا
دهان وا کن پس از آن
برو خوش باش و خرم زندگی کن
هر آنکس را که خواهی بندگی کن
به دل گفتم بنجوا
جهان بی نام آزادی که پوچ است
جهان بی روی آزادی که هیچ است
جهان بی عشق آزادی دمی هم
که جای زندگی نیست
به رویاهای شیرینم سبکروح
شدم در گستر دریای بی ساحل شناور
و از یاد اقاقی های پرپر
دل و جانم معطر
و خورشیدی در اعماقم درخشید
و مهتاب شبانگاه
به رویم نقره پاشید.
لبم لبخند و جانم غرق در نور
رها در باغهای سیب و انگور
به رویاروی جلادان که گفتم:
افقها گرچه تاریک و سیاه است
سحرگاهان خورشیدی به راه است
زمستان میرود خواهی نخواهی
شقایق های زیبای دماوند
به زیر نم نم باران گواه است
شما پوسیدگانید
تبار ناکسانید
شما عمامه داران
در آب و خاک جاویدانم ایران
نمانید و نمانید و نمانید
به وحشت خیره شد در من بناگاه
طناب دار را بر گردنم پیچید جانکاه
لگد زد ناگهان بر چارپایه
معلق در زمین و آسمان در پرتو ماه
به لبخندی که من رقصیدم آنگاه
مهدی یعقوبی(هیچ)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر