۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه


در مرگ من

آسمان وزمین سقوط نمی کند

اما

پرنده کوچکی رامیشناسم

که دیگر سرودی نخواهد خواند

***

از کوچه های تودرتوی آیینه

درزیرپلکان آفتاب

گلهای شعمدانی بی نگاه من

بنیمروز بیکسی

از تشنگی آب خواهندشد

وکلید باغ قصه های عشق

به کهکشانی بی انتها


***


از بعدمن آیا

کسی دربادهای نوباوه صبح

دستی به ساقه نور خواهد کشید

وبوسه ای به نرمای بافه گندم

***

درمرگ من نه آسمان سقوط میکند

نه زمین

اما

چشمه ای خشکیده احساس میکند

تنهایی اش را کسی نخواهد سرود

وامواج بی انتهای باد

بر اقیانوس اشک خویش غرقه خواهدشد


راستی را

از بعد من

مرغ سحر را

از آشیانه سبزش

که بیدار میکند


درمرگ من

نه آسمان سقوط میکند

نه برگ


17-7-1996

۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه


ریشه در باغ شرف شعله کشان میخوانیم

به سر عهد شقا یق به خز ا ن میما نیم


سر به سرخانه اگر یکسره آ تش بشو د

ما به سویش همگی با دل وجان میرانیم


تیشه بر ریشه پاییزی ظلمت بز نیم

گل چو با ران زسر ابر به خاک افشانیم


ای شب تیره کجا ا ز کف ما بگریز ی

ما هما ن شعله خورشید شب توفانیم


ماهما ن جنگل سرشار زشیریم وپلنگ

که به خونخواهی گلها همه هم پیمانیم


وه از آن دم که به آفاق وطن با زآییم

دشنه صاعقه بر نای ستم ر و یا نیم


تابستان 1367

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه


پیش از تو

اندوهان تاریک

دندان به دل وجانم خونین میکردند



چونان کاشفی گمنام

عرقریزان در معادن رنج

درزغال وقیرو دود

ودر غژاغژکج بیلهاودینگ دینگ کلنگها به اعماق خاک
به روزی کبود

ترا به جانم دریافتم

واز آن پس

باسایه نیشکری دردست

ورنگ باغهای چای درنگاه

به جستجویت برخاستم

به اعماق جان خویش

برپلهایی معلق ازرنگین کمان



***


وقتی که عقربه زمان رامیشکنم

وقتی که شمال وجنوب جهان راورق میزنم

به رویای مهتابی تومیرسم

به ژرفاژرف خورشیدها


بی تو

بی جستجوی تو ،جهان قفسی بیش نیست

با دالانی از اشباح وسکوت و یاس

وسایه های کابوسی که دردوایری ازتسلسل

به شکار زندگی برمی خیزند



باتوازاینسوی

دست به فراسوی میبرم

وسقف آسمان راازفرازنای سرم

برمیکنم

وازلابلای سایه های درخت نور

به بیسویی مینگرم
این شعر درسال 1999سروده شده است

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه


به بوسه گاه دریاوآسمان

پرندگان مهاجر میگذرند

ومن نیز



غروب اینجا

به روزی دوباره آغاز میشود

نه شب



تنها زبان آدمی

رنگ وبوی گرفته است

ورنه

زبان دریا وکوه

به هرکجای جهان یکی است

وباران وباد



مرا روز وشبی نبوده است

من به ساعت 25 زیسته ام

به حریم نور


ای کاشفان عشق

علت امواج دریاها

به سینه های من نهفته است

نه بادها

وریشه های تمام تاکستانها

ازخاک شعرمن آب میخورد

نه ابرها


به بوسه گاه دریاوآسمان

پرندگان مهاجر میگذرند

ومن نیز


2-7-96

۱۳۸۷ تیر ۱۸, سه‌شنبه


ابرها را میتکانم

خوشه خوشه

وپنجره هایت را در کنار دره ها بوسه میزنم


آفتاب از پس باران را نظاره کن

وجنگل سپید صبح

که از خوابی هزارساله برمی خیزد
***
دیرگاهی ست میپرسم ازخود میلاد:

آیاروزی ش خواهی یافت ؟

وبخواب میروم

وبه گسترای رازناک رویاهایم

اورامی یابم

وتاکه دستش میبرم

به آغوشش در کشم

بیدار میشوم

وبوی ریحانها آفاقم را آکنده میکند


وباز سئوال میکنم ازخود:

آیاروزی ش به حلقه دستانم

تنگ خواهم فشرد؟


آنگاه با اندوهی شبانه

چکه چکه اشک را از گونه آرزوهایم

به بوسه پاک میکنم

آنگاه

کسی در حریم رویایم دریاوار بنجوا مینشیند

ومن ملتهب

در انجماد فانوسها

ضرب آهنگ سپیده را در جانم

آتش می افروزم

وباز


11-2-96

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه


شب

تپه های ساحلی

و اسبهای وحشی که بتاخت

از معابر تخیلم میگذرند

ومن گرد وخاک فرو نشسته

بر پیراهن رویایم را در بادها میتکانم


شب

مهتاب

وآغوش گشوده ساحل

به هلهله امواج


فانوسی به رهگذر باد میلرزد

پرنده ای بر گلبرگهای پرپر

پرمیزند

ومن در پشت تنهایی هزار ساله ام

با اشکی به گونه

میخندم



تنها آدمی ست که میخندد

1995 هلند

من پُراز بال وپرم

پشت این پنجره ام گنجشکی میخواند


من برای گلها

در سحرگاه شکفتن درباغ

سبدی از غزل حافظ را آوردم


وقت من بس تنگ است

مثل این سینه بی طاقت من


بایدم آب برای شب بوها ببرم

کوزه ای از مهتاب

در شب کوهستان


من دلم را هرگز طاقت نیست

که ببینم دستی پنجره را می چیند


از سکوت قمری می میرم


مثل آلودگی آب و هوا

من شکایت دارم

از گل آلودگی رود نگاه


من اگر قوّت من بیش از اینهامیبود

می گشودم همه پنجره ها را هرصبح

بر افقهای بهار

کوچه ها را پراز چلچله ها میکردم


من اگر قوت من بیش از اینها میبود
بابلسر 1364
درتابستان سال 1364 بعد از آزادی دوباره ام از زندان ،در یکی از روزهای جمعه در سواحلی متروک ،به دریا زدم و چه صفایی،من عادتم بود که کیلومترها فراتر از ساحل به جلوبروم . اما بر حسب تصادف یک قایق موتوری پراز سپاه در وسط آب ،دربرابرم ظاهر شد ویکی فریاد زد: که امروز نماز جمعه است وشنا کردن ممنوع میباشد.خوشبختانه مرا نمی شناختند ومن برگشتم ودر تپه های مشرف به دریای خزردربابلسر این شعر را سرودم