شب
تپه های ساحلی
و اسبهای وحشی که بتاخت
از معابر تخیلم میگذرند
ومن گرد وخاک فرو نشسته
بر پیراهن رویایم را در بادها میتکانم
شب
مهتاب
وآغوش گشوده ساحل
به هلهله امواج
فانوسی به رهگذر باد میلرزد
پرنده ای بر گلبرگهای پرپر
پرمیزند
ومن در پشت تنهایی هزار ساله ام
با اشکی به گونه
میخندم
تنها آدمی ست که میخندد
1995 هلند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر