من پُراز بال وپرم
پشت این پنجره ام گنجشکی میخواند
من برای گلها
در سحرگاه شکفتن درباغ
سبدی از غزل حافظ را آوردم
وقت من بس تنگ است
مثل این سینه بی طاقت من
بایدم آب برای شب بوها ببرم
کوزه ای از مهتاب
در شب کوهستان
من دلم را هرگز طاقت نیست
که ببینم دستی پنجره را می چیند
از سکوت قمری می میرم
مثل آلودگی آب و هوا
من شکایت دارم
از گل آلودگی رود نگاه
من اگر قوّت من بیش از اینهامیبود
می گشودم همه پنجره ها را هرصبح
بر افقهای بهار
کوچه ها را پراز چلچله ها میکردم
من اگر قوت من بیش از اینها میبود
بابلسر 1364
درتابستان سال 1364 بعد از آزادی دوباره ام از زندان ،در یکی از روزهای جمعه در سواحلی متروک ،به دریا زدم و چه صفایی،من عادتم بود که کیلومترها فراتر از ساحل به جلوبروم . اما بر حسب تصادف یک قایق موتوری پراز سپاه در وسط آب ،دربرابرم ظاهر شد ویکی فریاد زد: که امروز نماز جمعه است وشنا کردن ممنوع میباشد.خوشبختانه مرا نمی شناختند ومن برگشتم ودر تپه های مشرف به دریای خزردربابلسر این شعر را سرودم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر