۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

زیستن در میان دو سنگ آسیاب




در زمهریر معابر متروک
و انجماد قیرینه فصول
رویاهایم را می افروزم 
در کنار سنگچین خرد خاطرات خویش
و آتش میگیرم 
در تاریکترین خاموشی

زیستم 
در میان دو سنگ آسیاب
در چرخش تازیانه ها
به سردابه هایی مخوف
بر گوشت و پوست و استخوان لهیده ام
و آنگاه
 در اقالیمی نامکشوف
در تلاطم اعماق بی انتهای خویش پر گشودم
و راز ناگشوده  ابدیت 
چون آفتابی پر فروغ 
بر من گشوده شد 

زیستم
در مکاشفه حقیقتی سوزان
با طنابی بر گلو
و آنگاه  که چارپایه های چوبی 
با  آیه هایی از قرآن 
و الله اکبرهای سگان هار
 از زیر پایم کشیده شدند
رویاروی مرگ
غریو  بر کشیدم :
زندگی
و کوهوار بر خاستم

زیستم 
و ایستادم
به روز و روزگاری که راست قامت ترین سروها
 خم میشدند
و شاعرترین شاعران 
و خدایانشان
شمشیر واژه ها در غلاف
در زیر چتر سکوت خویش بیتوته میکردند


زیستم
در سکوتی بی ترحم
با سینه هایی که از ژرفایش آذرخش سر بر میکشید
 و بر اشباح تاریک یاس 
و تقدیر کوری که جهان را محصور کرده بود
شوریدم 

اینک
این منم 
با نی لبکی بر دست
 ایستاده و ناپیدا
در جزایر  صبحگاهی آرزوهای  خویش
و قلعه های متروک
که افق در افق صف کشیده اند 


هیچگاه به تاریکی تن در ندادم
به سکوت
در من جنگلی  پر شکوفه نفس میکشد
 جنگلی همیشه سبز که پائیز و زمستانش نیست 
و از تبرها شکسته و پرپر نمی شود


بر دره های هولناک 
رویاروی تیره گی ها و تیرها
ایستادم 
و آنگاه که پرتاب میشدم 
پر میگرفتم