ماه روی سر ما می رقصد
« 1 »
آنشب وحشتزا
از پس پنجره دیدم ناگاه
ماه افتاد دل برکه ای از آیینه
من سراسیمه دویدم در راه
نگران دلواپس
تا رسیدم آنجا
به تعجب دیدم
بر تن برکه آیینه تو را
من به جای رخ ماه
و به خود لرزیدم
خم شدم بهت انگیز
از دل آب زلال
تا بگیرم که تو را
و تو لبخند زدی مثل گلی
و چنان غرق تماشای دو چشمان سیاه تو شدم
که فراموشم شد
من دیوانه بگیرم که تو را
« 1 »
آنشب وحشتزا
از پس پنجره دیدم ناگاه
ماه افتاد دل برکه ای از آیینه
من سراسیمه دویدم در راه
نگران دلواپس
تا رسیدم آنجا
به تعجب دیدم
بر تن برکه آیینه تو را
من به جای رخ ماه
و به خود لرزیدم
خم شدم بهت انگیز
از دل آب زلال
تا بگیرم که تو را
و تو لبخند زدی مثل گلی
و چنان غرق تماشای دو چشمان سیاه تو شدم
که فراموشم شد
من دیوانه بگیرم که تو را
آسمان شد تاریک
رعد و برقی غرید
و در آفاق شب بی پایان
پنجه مرگ بمن شد نزدیک
و پس از آن باران
شیون باد که در پیچ و خم نیزاران
یک نفر مشت به در می کوبید
با صدایی لرزان
و مرا بعد از آن
کسی هرگز که ندید
اولین بار که من دیدمت آیا یادت می آید
آسمان آبی بود
دو کبوتر در اوج
شاد می رقصیدند
شاخه های گل یاس
بر سر شانه دیوار بلند
عابران را همه می پاییدند
در پس پنجره گیسوی سیاهت به سر شانه عریانت بود
دو النگوی طلا در دستت
بر سر گونه گندمگونت خال سیاه
و نگاهت به هوا
از دل کوچه تنگ
تا نگاهت کردم
ناگهان خندیدی
با دو تا چشم قشنگ
ایستادم آرام
و در آن خلوت جادویی عشق
همه ذرات وجودم شده بود
یکسره غرق نگاه
به رخت خیره شدم
چون پلنگی بر ماه
با اشارات دو دستت گفتی
از دم پنجره بر گرد و برو
من همانجام ماندم
مثل یک تکه سنگ
در تماشای سر و گردن و چشمان سیاه
کاش آن لحظه زمان تا به ابد
که توقف میکرد
در فراخای دو چشمان غزلخوانت مست
میگرفتم پر و بال
تا فراسوی خیال
همه ذرات وجودم میشد از عشقت
مثل آیینه زلال
کاش آن لحظه ناب
که نسیم نفست
گوش من می پیچید
و طنین لب و دندانهایت
در نگاهم میشد
رشته ای از صدف مروارید
تو به من میگفتی :
که بمان در بر من
من به تو میگفتم :
آه ای دلبر من
پری قصه رویاهایم
ای شراب ابدی در رگم ای زیبایم
« 3 »
گاه می اندیشم
بی تو عالم که که ام
و در و پنجره و دیوار خانه من از وحشت
چون تنم می لرزد
و کسی ناپیدا
با تپش های دلم می خواند
و مرا شورانگیز
در گذرگاهی پر از خاطره ها می راند:
بی تو بی تو بی تو
گمشده در دل تاریکی ها
روح آواره من تا به ابد
بی تو بی تو بی تو
لحظه ها وحشتزا
کوره راهی که جهان بی مقصد
بی تو بی تو بی تو
زندگی یعنی که :
سر زدن روز و به شب بر سر سنگ خارا
همچو امواج تب آلوده و عاصی که به ژرفای شب تار و سیاه
ناگهان جان پر از احساسم می لرزد
میوزد بادی سرد
رعد و برق و باران
بر سرم می بارد
زندگی در افق چشمانم
میشود تیره و تار
و جهان با همه وسعت بی پایانش
در نگاهم در و دیوار حصار
و پس از آن ناگاه
گرمی رویایت
در برم می گیرد
می وزد یاد دلاویز تو از ناپیدا
نرم نرمک به فراخای دلم
و جهان عطر تو را میگیرد
نغمه ات می پیچد
به در و پنجره و ایوانم
و به سرمستی بی پایانی
گرمی عشق تو را
حس کنم در جانم
می شکافم از هم
پیله تنگم را
میشوم پروانه
نغمه خوانان که به دشت خورشید
با پر زرینم می رقصم مستانه
معنی بودنمی
نت موسیقی نورانی عشق
بیکران زیبایی
افق روشنمی
جاودانم کردی
آتشی نامیرا
تو به ذرات وجودم که شراب کهنی
من که در بند شبی دلگیرم
بالهایم بسته است
دوزخی تقدیرم
تو بمن جرات پرواز که از کنج قفس می بخشی
بگسلی زنجیرم
از تو در اعماقم
چشمه ساران جاری
در افقهای شب تاریکم
روشنی می باری
با تو ای عشق پر از توفانم
با تو ای عشق چه بی پایانم
همه ذراتم نور
مستی خوشه انگور به هنگام سحرگاهانم
در فراسوی فصول
بی خزانم کردی
با سرانگشت نوازش گر خود
جاودانم کردی
با تو ای عشق که در بود و نبود
چه زلالم چه زلال
بر ستیغ قلل سبز که در اوج بلند
نغمه خوان در پر و بال
دشت سرسبز سکوتم همه سو عطرآگین
گرمی شعله خورشید که در رگهایم
از خودم هیچ اثر پیدا نیست
قطره ای گمشده در دریایم
و چنین شد که جهانم شده است
ضرب در آینه ها
و پس پنجره کوچک رویاهایم
ناگهان روییدند
دشتهای گل سرخ
و به ژرفای رگ تشنه من جوشیدند
رودهایی از شعر
و دمادم به لبم
نغمه شیدایی
و همه ذراتم
غرق در زیبایی
« 5 »
تا که یادت افق خاطره ام می پیچد
زیر فواره رنگین دل حوض
ناگهان میرقصند
همه ماهی ها
و لب باغچه بی کسی ام
پشت دیوار بلند
رازقی های قشنگ
همه گل می آرند
پیش چشمان تب آلوده من رنگارنگ
میکند سر مستم
بوی آویشن ها
و سبکبال و رها
بال و پر میگیرم
در دل آبی ها
میشود زندگی ام پر انگور
می خزد در رگ من
موج هایی از نور
عشق آغاز همه رویاهاست
عشق راز همه زیبایی هاست
عشق وقتی که به ذرات وجودت جاری میگردد
ظلمات شب و مردابک گندیده آرامش تو
در تلاطم بشود
عطر دریای زلال
بچکد در جانت
و لبانت به ترنم بشود
عشق وقتی که بیاید بیگاه
قعر تاریکی ها
آذرخشی بدرخشد که درونت ناگاه
همه ی بود و نبودت که درخشان بشود
کوه حتی از شوق
چون پر کاه که رقصان بشود
عشق وقتی که به تو می رسد از ناپیدا
و سرانگشت نوازشگر خود را از راه
به دلت می کوبد
کوچه سارت بشود
پر از میکده ها
روشنای نابی
در برت میگیرد
و طلوعی رنگین
تاج زرینه خورشید که بر روی سرت میگیرد
نرگس و یاس و شقایقها را می فهمی
راز پرواز کبوترها را
در دل آبی ها
بی سبب میرقصی
و غزل میخوانی
تا گلی می بینی
مست و بی تاب شوی
از پس پنجره در ظلمت شب
در سراپرده مهتاب که پرتاب شوی
عشق وقتی به در خانه ام آمد از راه
چشمه ساران زلال
در دلم جوشیدند
شعر و موسیقی ها
ظلمتم نورانی
و جهانم پر از شب بوها
****
عشق وقتی در ظلمتکده ام را کوبید
در تپش های دلم
شعله ور شد خورشید
کسی از دور صدایم میزد
آسمان رنگین شد
کوه و صحرا زیبا
تار و پودم لرزید
من قناری شده بودم ناگاه
« 7 »
از همان لحظه که عشقت به دل من تابید
در ترنم با ماه
نیمه شبهایم من
این طنین لب توست
که به ژرفای دلم
میشود شعر سپید
میشود رایحه ی عشق تو را
به تمام کلماتش بویید
نیمه شبهایم من
این طنین لب توست
که به ژرفای دلم
میشود شعر سپید
میشود رایحه ی عشق تو را
به تمام کلماتش بویید
« 8 »
خواب یا بیداری
آخرین بار تو را
چه زمان من دیدم
در کجا بود چه وقت
که تو را بوسیدم
در خم برکه ای آرام و زلال
یا که در گوشه ای از جنگل سرسبز شمال
گیسوانت سر زانویم بود
و تو در آغوشم
عطر جانپرور موهای لطیفت در باد
همه سو می پیچید
و به ژرفای نگاهت آرام
دست من گل می چید
معنی خوشبختی
نقش لبخند که بر چهره زیبایت بود
خواهشی بی پایان
دور لبهایت بود
مرمر پیکر آهنگینت
چون تن من سوزان
با دو چشمی که شرربار سخن می گفتیم
در پس صخره کوهی پنهان
بر سر ما چتری
از سکوتی رنگین
دو سه پروانه به دور و بر ما
شاد می چرخیدند
و به دستان نوازشگر باد
شاخه و برگ گل پونه که می رقصیدند
آخرین بار تو را
چه زمان بوسیدم
در کجا بود چه وقت
لحظات دیدار
باز آیا تبدار
ملتهب گشته و میلرزیدم
و تو آیا آیا
گونه ات از شرمی آهنگین گلگون بود
طعم آن بوسه داغت اما
از پس آنهمه سال
به لبم مانده هنوز
در گذرگاه خیال
میدهندم پر و بال
روزها پرپر شد
چه زمان زود گذشت
من همانم که همان بوده ام و خواهم بود
و به رویاهای شیرینم
تو همانی که همان بوده ای و خواهی بود
روزها رفت و گذشت
سالهایی چه کبود
و زمان پشت سرم جا ماندست
چه بهاران که گذشت از بر من
چه زمستانهایی
برف ها باریدست
بی امان بر سر من
در و دیوار اتاقی که هنوز
عطر رویای تو در آن جاریست
همه را میدانند
و هنوزم به ترنم شب و روز
نام زیبای تو را میخوانند
از من اینجا تنها
که تنم مانده هنوز
روحم اما با توست
با توام هر نفسم
من به چشمان تو که تا به ابد گم شده ام
« 9 »
خاطرت می آید
لب ساحل من و تو
میدویدیم آرام
بی خیال از همه چیز
زندگی بود به کام
تپه های سرسبز
در فراسو پیدا
من تو گویی بودم
خطه گمشده ای در رویا
غزلی از حافظ روی لبم
مثل پروانه بدورت با شوق
شاد میگردیدم
و تو خندان ببرم
افق از رنگ شفق گلگون بود
آسمان عطرآگین
و نگاهت که پر از افسون بود
گیسوانت در باد
مثل امواج که می رقصیدند
و به چشمانم نور
در سراشیبی خورشید غروب
از بلندای دماوند که می پاشیدند
نم نم عشق که از گستره ای ناپیدا
بر سر و صورت ما می بارید
مثل الهام و شهود
و هوا پاک و زلال
از تپش های دل ما پر بود
ملتهب بودی تو
برق میزد چشمت از شادی
من که از عمق دلم آه کشیدم ناگاه
آه ای آزادی آزادی
و به مرغان مهاجر از دور
نغمه خوان دست تکان میدادم
*****
ایستادیم آنگاه
و عطشناک به هم خیره شدیدم
دستهایم ناگاه
که به دور کمرت پیچان شد
پس زدی دستم را
و دویدی خندان
در پی ات باز دویدم حیران
با تبسم که نگاهم کردی
وسوسه عمق دو چشمان سیاهت جوشان
و نگاهت سوزان
نفسم در نفست می آمیخت
و دل و جان مرا
شعله بر می انگیخت
و سپس خنده کنان غلتیدیم
لب ساحل در آب
از تپشهای تن و پیکر ما
موج میزد دریا
و به موسیقی عشق
ماه روی سر ما می رقصید
نقره فام و زیبا
خاطرت می آید
گرچه رفتم آن روز
از در خانه تو
دل من اما ماند
تا ابد در آنجا
این که می بینی تو
تن بی جان منست
سرد و تاریک و سیاه
پشت آن پنجره خانه توست
روح من سرگردان
از در خانه تو
دل من اما ماند
تا ابد در آنجا
این که می بینی تو
تن بی جان منست
سرد و تاریک و سیاه
پشت آن پنجره خانه توست
روح من سرگردان
« 11 »
وسط تابستان
روی آن تپه سبز
که سپیدار کهن در افقش می رقصید
تو نگاهت به پرستوها بود
با لبم در گوشت
پچپچه میکردم
گیسوانت مواج
بر سر انگشتانم
و نسیم نفست در نفسم می پیچید
تو در آن خلوت بکر
سر نهادی آرام
به سر شانه من
و به آرامی یک برگ گلی خوابیدی
ماه روی سر ما می تابید
مرغک تنهایی
آنطرفتر به سر شاخه بیدی سرسبز
سر فرو برده به بالش مغموم
کم کمک می نالید
من در آن خلوت بکر
لحظه هایم ابدیت شده بود
و همه بود و نبودم یکریز
در تپشهای تن سوزانت
بی نهایت شده بود
مثل امواج فروزنده نور
شعرها سینه تبدیده من می جوشید
آسمان بر سر ما بارانی از گل یاس
مهربان می پاشید
از سر قله خواب آلوده
خنده میزد خورشید
« 12 »
من چه میدانستم
زندگی یعنی چه
راز جادویی پرواز دل آبی ها
عطش سبز شکوفایی ها
تپش شعله ور سینه موج دریا
رمز جانپرور زیبایی چیست
پشت پستوی فراموشی ها
کنج سردابه پر پیچ و خم ظلمت و خاموشی ها
در سیاهی هایی بی پایان گم بودم
مثل یک شاخه خشک
در دل صاعقه ها
بی تبسم بودم
تا درخشید دو چشمان تو در زندگی تاریکم
و همه بوم و برم رنگین شد
و رواق دل دیوانه من
به هزاران گل سرخ
ناگهان آذین شد
و نماند از من هیچ
جز تو در اعماقم
مثل رودی جاری
عطر و بویت همه در اوراقم
واژه ها روی لبم رنگ تو شد
و غزلهای زلالم شب و روز
نکهت عشق دلاویز تو در آفاقم
رنگ لبخند سپیدت به شب بارانی
و نگاهت به پس پنجره ها پنهانی
« 13 »
ای دلاویز دلاویز دلاویزترین
ای دل انگیز دل انگیز دل انگیزترین
ای بهاری که شگفتی سرسبز
بیکران در دل من
و دو چشمان تو شد
همه آب و گل من
ای سر آغاز همه خوبی ها
مستی بی پایان
در رگ و ریشه آتشگینم
به تو من رنگینم
آن تبسم هایت
گرمی شعله ور واژه دوستت دارم
شعر چشمان زلالت عطش لبهایت
معنی خوشبختی
در غزلهای تب آلود منند
راز بی وقفه بی تابی ها
باغهایی همه از نسترنند
با خیالت با ماه
بر سر کوه بلند
تا سحر رقصیدم
و خدا را به دو چشمان سیاهت چه زلال
نیمه شبها دیدم
ای سحرگاه شکفتن های رویایی
ای همه زیبایی
پشت چشمان سیاهت گل خورشید منست
گستری نورانی
کهکشانهای پر انگور و شراب کهن است
« 14 »
ای طلوع سحر ظلمت تنهایی من
مثل پروانه عاشق شب و روز
گرد تو میگردم
و تن و جان من از خاطره سوزانت
همه گر می گیرد
تو سر آغاز شکفتن هایی
لحظه پر زدن از بود و نبود
در افقهایی پر از آتش و دود
ای پریواره که در خلعت نور
در شبم تابیدی
و به دستان نوازشگرت آئینه و ماه
به دلم بخشیدی
این فصول پاییز
از تو گلبارانم
با همه ابر سیاه
آسمانم آبی
غرق نیلوفر و یاس ایوانم
تو در این تیرگی وهم انگیز
مثل خورشید فروزنده شدی در جانم
دست تو انگاری
با همه فاصله ها
توی دستان منست
دور و بر منظره ها
همه پنجره ها
از خیال رخ تو
رو به سوی ابدیت باز است
و دلم با پر هر مرغک عاشق بی تاب
رو به آغوش تو در پرواز است
« 15 »
کاش اینجا بودی
و خودت می دیدی
کوه و صحراها را
که چه سرسبز و قشنگ
از شقایق شده اند
کاش اینجا بودی
و به چشمان خودت می دیدی
که قناری های روی درخت
به ترنم به سرود
باز عاشق شده اند
و هوا پاک و زلال
دره ها رنگارنگ
و چه خوشبو که دقایق شده اند
کاش بودی
و خودت میدیدی
از سفرهای دراز
مرغکان بر گشتند
بچه آهوهای بازیگوش
در تکاپو به سراشیبی کوههای بلند
یا دوان در دشتند
آن سپیدار کهن بر لب رود
که پر از خاطره های من و تو
در فراخای شبانگاهان بود
ناگهان باز شکفت
و بهاران به سرانگشت نوازشگر خود
خواب از چهره جنگلها رُفت
چهره ها شادابند
سینه ها بی تابند
قله ها جذابند
دره ها پر شده از گلهای نایابند
و لب برکه خاموش که در جاده سبز هراز
عاشقان مست که از جاذبه مهتابند
می تپد نبض زمان در همه سو آهنگین
زندگی از عطش و شوق شکفتن رنگین
کاش اینجا بودی
و خودت میدیدی
میدمد شعله ور از سینه خاک
هر کران چشمه پاک
و به بیداری و خواب
می تپد در دل تاک
موج و توفان شراب
خاطرت هست به تو می گفتم:
زندگی کوتاه است
و تو لبخندزنان می گفتی
چون حبابی بر آب
من به تو می گفتم:
این دم این لحظه در حال گذر را دریاب
و در آهنگ سکوت
نرم می رقصیدیم
و عطشناک که یکدیگر را
گرم می بوسیدیم
تو کجایی تو کجا
من تو را میخواهم
از غم دوری تو
مثل موجی به دل دریاها
میزنم سر به تن صخره و سنگ خارا
ای همه خوبی ها
تو کجایی تو کجا
کاش بودی اینجا
و سرت بود که بر شانه من
و سخن می گفتی
ببرم با دل دیوانه من
بی تو این دره و دشت
بی تو این کوه بلند
بی تو این خانه که زندان شده است
یکسره بود و نبودم همه ویران شده است
به ستوه آمده ام من به ستوه
سر خود میکوبم بر دیوار
میزنم نعره که از قعر جگر دهشت بار
بی تو در تابوتم
بی تو من در قفس تنهایی
مات و ماتمزده و مبهوتم
بی تو هر لحظه ازل تا ابد است
بی تو بدجور ی حالم که بد است
« 16 »
من در آقاق سکوت
هوس گل چیدن
به سر باغ خیالت دارم
هوس پر زدن از این قفس تنهایی
به فراخای دوچشمان زلالت دارم
در تو من گمشده ام
در تبسم هایت
شعر بی واژه لبخند رخ زیبایت
در تو من گمشده ام
در محبت هایت
من جهانم شده است
هرم رویاهایت
ای می ناب که چون شط شراب
در دل و جان منی
با تو هر لحظه ام آکنده به عشق
بر سرم نم نم باران گل نسترنی
کنج آوار شب تنهایی
بیقرار توام هر ثانیه با شیدایی
در کویر دل من
روح پر شوکت دریاهایی
همه منظره ها
همه گلهای قشنگ
دشت و کوه و صحرا
رخ زیبای تو را در نظرم می آرند
باغ آیینه و ماه
تو به آن معجزه لبخندت
به جهان سبزترینم کردی
شاد و شاداب ترین عاشق بر روی زمینم کردی
تو ، تو خوشبخت ترینم کردی
« 17 »
عکس زیبایت را بر دیوار
با تپش های دلم می بوسم
در فراخای سکوت
با خیال رخ زیبای تو من مانوسم
گوشه زورق تنهایی من
تو پناهی تو پناه
تکیه گاهی به هجوم غم و دلتنگی ها
آشیانی از مهر
در شب سرد و سیاه
هیچ میدانی تو
در نخستین دیدار
پشت آن منظره در گستره شالیزار
زیر موسیقی باران به بهار
برق چشمان زلالت که مرا شاعر کرد
کلمات از لب من
ملهم از عشق تواند
وزن ها قافیه ها
حس زیبایی ها
طعم جادویی لبهای تواند
گنج لبخند سر گونه آتشگینت
ضرب آهنگ لب شیرینت
تو به من حسی از آیینه و آب
ناگهان بخشیدی
خوشه هایی از نور
در شبم پاشیدی
سینه خشک مرا
غرق در گل کردی
و مرا از قفس تیره و تنگ
به جهان ابدیت بردی
سمت و سوی همه جاده ها
رو به آغوش تو است
در و دیوار و همه پنجره ها
رنگ تنپوش تو است
تو پر و بال منی
بی تو از اوج بلند
زیر رگبار تگرگ
قعر تاریکی ها
من که خواهم افتاد
مثل برگی در باد
آتشی با یادت
گوشه زورق تنهایی بی پایانم
خسته می افروزم
بر سرم ابر سیاه
بر لبم ناله و آه
از تب دیدارت
روز و شب می سوزم
تو کجایی تو کجا
« 18 »
شب که می آید باز
از افقهای دراز
میشود گیتارم
با غمانم همساز
باز هم تنهایم
باز باید تا صبح
شکوه هایم را تلخ
کنج دیوار سکوت
تا به شبگیر بمویم در باد
باز هم خواهد شد
در فراخای شب تیره و تار
بغض هایم فریاد
روی دیوار زمان عقربه ها یخ زده اند
گوئیا ظلمت و تاریکی ها
از ازل تا ابدند
من تو را میخواهم
لمس گرمای تن عریانت
چشم و ابرو و خم مژگانت
من همه ذراتم
فوران عطش است
ضربانم شب و روز
از تب دوری تو در تپش است
من تو را میخواهم
« 19 »
وه چه احساس خوشی
از تو در خطه جانم دارم
کوره راههایی سبز
در دل کهساران
باغهایی خوشبو
زیر چتر باران
ضربان من و تو
می تپد در یک قلب
ما دم و بازدمیم
نه تو بی من نه من هرگز بی تو
ما گره بسته به عالم به همیم
من و تو مثل دو بال یک عقاب
پر زنان در مهتاب
من و تو ...
« 20 »
بی تو من دلگیرم
زیر آوار هزاران اندوه
خلوت خاموشم می میرم
با تو اما به شکوه گل خورشید سحر
جاودان گُر به جهان می گیرم
در فراسوی افق
خطه هایی بی مرز
میزنم موج زنان تا سر ابرها پر و بال
مثل دریای زلال
من جهان آمده ام عاشق تو باشم مست
با هزاران گل سرخ
پیش پایت در دست
من جهان آمده ام دوست بدارم که تو را
کاشف روح زلالت باشم
با همه بود و نبودم شیدا
ای دلارام تو دنیای مرا
با نگاهت کردی
بینهایت زیبا
گرمی آغوشت
چشمه ساران بهشت
در فراخای دو چشمان منست
پیکر گلپوشت
آشیانی از نور
در زمانی که جهان ظلمت بی پایان است
« 21 »
جنگل عطر آلود
بیشه های خاموش
رقص گندمزاران
دشتهای گلپوش
خلوت راز قناریها بر شاخه سرو
رنگ چشمان تو را خاطر من می آرند
« زندگی جستن زیبایی هاست »
تو به لبخند بمن میگفتی
و پس از آن آرام
بر سر زانویم
دنج کوهپایه سبز
تا سحر میخفتی
از پس شاخه بید
ماه روی سر ما می تابید
من سرانگشتانم
نرم در گیسویت می چرخید
دست ناپیدایی رنگارنگ
عشق دور و بر ما می پاشید
« زندگی پرسه زدن در رویاست »
تو بمن میگفتی
و من آرام به گوشت پچ پچ میخواندم :
رنگ جادویی چشمان زلالت دریاست
« 22 »
میشود عقربه ها را آیا
به عقب برگرداند
میشود آیا که :
تا ابد در دل یک لحظه جادویی عشق
دست در دست تو در خلوت ناپیدا ماند
و غزلخوان و رها
تا ستیغ قلل رویاها
از رهی مملو از دشت شقایقها راند
لحظه ها را پر کرد
از شمیم نفست
و در آغوش نسیم سحری نام تو را
پاک و پاکیزه و ناب
با همه مستی خواند
میشود آیا باز
بال و پر زد بر گشت
رو به ایام خوشی که من و تو
روی گهواره نورانی ماه
نیمه شبهای سیاه
دست بر گردن هم تا به پگاه
نرم می خوابیدیم
و به هر زمزمه آهنگین
لب به روی لب هم
عطر شب بوها را می چیدیم
میشود عقربه ها را آیا
به عقب بر گرداند
« 23 »
از تن شاخه سرسبز خیال
تا گل یاد تو را می چینم
ماه را در بغلم می بینم
و به ناگاه مرا
می برد خاطره ات بالابال
به سحرگاهانی
پاک و پاکیزه و ناب
دشت و کوههایی بکر
که در آن بر سر هر شاخه سبز
قمریان نام تو را میخوانند
و مرا در همه دره و دشت
تا ابد شیفته ات میدانند
وه چه من مغرورم
که به هر لحظه تمنای تو دارد به جهان هر نفسم
طعم گلبرگ لطیف تن نیلوفری ات
عطر لبخند لب و سادگی و دلبری ات
وه چه من مغرورم
با همه فاصله ها
تپش قلب تو را می شنوم
در تپش های دلم
و از اینروست که خوشبو شده است
من در این کوچ غریبانه همه آب و گلم
گرمی خون تو در هر رگ یخ بسته من می جوشد
و در و دیوارم
از دم پاک و زلالت شب و روز
جامه ی رنگی گل می پوشد
تو نوازشهای دستانت معجزه بود
و در اعماق وجودم به بیابان عطش
جوشش قافله های گل و آیینه و رود
تو فقط ایثاری
موج دریای زلالی همه از مروارید
در خم معبر تاریک و سیاه
پرتو صبح سپید
« 24 »
باز در خانه ی من
این در و پنجره ها
میدهند عطر گل پیرهنت
باز هم من شده ام
کنج تنهایی خویش
تشنه لمس تنت
با همه فاصله ها
من نفس می کشمت
من تو را می بویم
سبد خاطره هایت همه جا
در دو دستان منست
دشت و کوه و صحرا
باز آیا که شبی
من تو را خواهم دید
باز آیا به طلوعی رنگین
بتو خواهم که رسید
و تو با شادی پس پنجره دستانت را
با النگوی طلا
رو به من شاد تکان خواهی داد
و بسویم پس از این کوچ غریبانه عشق
زیر موسیقی باران بهار
باز خواهی که دوید
طعم آغوش تو را
آن لب و گیسو را
باز خواهم که چشید
و تو در حلقه دستان تب آلوده من
اشک در چشمانت
باز خواهی لرزید
من چرا می گریم
در دل من انگار
شعله های آتش
از غم دوری ات افروخته اند
اینهمه تاریکی
غربت و تنهایی
همه ذرات مرا سوخته اند
« 25 »
در سحرگاه سکوت
عشق در بال کبوترها بود
در دل آبی ها
زورقی هم از نور
آنطرفتر لب رود
در وزشهای نسیم خنک شبگیری
پونه ای می رقصید
و به نجوای لطیفی در باد
عطر خود را به هوا می پاشید
من کجا می رفتم
هیچ در یادم نیست
به لبم زمزمه رنگینی پر می زد
آه یادم آمد
پشت یک معبر رویا بودم
سمت بی سویی ها
گلی از باغچه عشق تو در دستم بود
و همه دور و بر از نام قشنگت مطبوع
من نفس می کشمت
دست تو با همه فاصله ها
توی دستان منست
می ترواد به لبم
شعر آتشگینت
و در این خطه دور
می کند جان و تنم را همه مست
« 26 »
نامه ات را خواندم
بر سر پله چوبی به بر یاس سفید
و چه خوشحالی بی پایانی
به رگانم که دوید
گفته ای باز که بر میگردی
و من از این خبرت انگاری
بال و پر می گیرم
می تپد سینه من
اشک می ریزم از خوشحالی
شده تصویر تو در قاب خیالم همه آیینه من
مثل یک معجزه است
در رواقم گل سرخ
دست در گردن من می رقصد
بر سر شاخه ی بید کهن کنج حیاط
قمریان بی تابند
مثل من از خبر آمدنت
روز و شب بی خوابند
نور گرمی به رواق دل من می تابد
نقره می پاشد ماه
عکسها ، خاطره ها ، آب و گیاه
وسط باغچه ها شب بوها
عطر گیسوی تو را
همه سو آکندند
و به مثل لب من
شاد و شاداب همه می خندند
چشمهایم بر در
همه منظره ها روحپرور
بر سر پله چوبی لب حوض
به خودم میگویم
خواب یا بیداریست
کو صدای پایش
نغمه لبهایش
پس چرا عقربه ها کند چنین میگذرند
لحظه ها ثانیه ها
از چه رو خیمه زده روی سر خانه من
اینچنین ابر سیاه
نکند آه که بر گردد باز
و بمانم تنها
قفس ظلمت شبهای دراز
« 27 »
روز و شبها بغلت می کردم
به ترنم به غزل
لب خود را به لب چون عسلت میکردم
دست در دست هم از دره سبز
میدویدیم سبکبال و رها
تا ستیغ قلل خفته در آغوش بهار
پونه های وحشی در همه سو
مثل لبخند لطیفت خوشبو
از سر دامنه های خوشرنگ
چشمه ها می جوشید
کودک چوپانی
بر سر تپه خاموش تمشک وحشی
نرم نرمک می چید
و به پچ پچ از من نام تو را می پرسید
من در آن گستره عطر آلود
در دل آنهمه گلهای قشنگ
زرد و سرخ و آبی
مات و مبهوت فقط چهره زیبای تو را میدیدم
و به آرامی امواج نسیم
دست بر بافه موهای بلندت بی تاب
نرم می ساییدم
و به دورت شاداب
با لبی مملو از زمزمه می گردیدم
گنج بی پایانی
به جهان در نظرم
روح گلهای بهشتی به برم
من فقط در عالم
برق چشمان تو را می خواهم
« 28 »
دشتها از گل سرخ
من پر از عشق توام
از هماغوشی عطرآگینت
غزل و زمزمه و خاطره ها
اشک و اندوه تب آلود شب و فاصله ها
من به بال و پر هر پروانه
که سبکبال و رها
به سر باغچه ها میگردد
گرد رویای تو در پروازم
من به هر حنجره بی تابی
که سر شاخه سبز
نغمه ای میخواند
همدم و همرازم
تو به من شور شکفتن دادی
در خزان بی برگ
تو به من شوق پریدن دادی
زیر رگبار تگرگ
تو به من بخشیدی
همه خوبی ها را
و به پایان بردی
از رواق دل من
یاس و تاریکی را
و چه من محتاجم
که به گرمای تنت
تا به آتش بکشی
در دل غمکده ی یخ زده ام
با هماغوشی ها
همه ذراتم را
به شب سرد و سیاه
« 29 »
« 30 »
گاهگاهی غمناک
در فراخای سکوت
با خودم میخوانم :
تو اگر بگریزی از بر من ناگاهان
و برانی که مرا
از در خانه خود
و فراموش کنی
آنچه بین من و تو
روزگارانی بود
چه کسی عاشق تو
مثل من خواهد شد
چه کسی واژه دوستت دارم
روز و شب در گوشت
زمزمه خواهد کرد
و به گرد سر تو
به دل دره و دشت
مثل پروانه عاشق همه سو خواهد گشت
مثل من هیچ کسی
عاشقت عالم نیست
مثل من هیچ کسی
غم و اندوه تو را مرهم نیست
تو که با من باشی
من جهان ناب ترین اشعارم
از طلوعی رنگین
تا ابد پر بارم
تو که با من باشی
حس گرمای لطیفی هر دم
می خزد جان و تنم
کهکشانی از گل
میشود دنیایم
شوق صدها پرواز
میدمد در رگ توفانزایم
من و تو بسته به هم تا به ابد شیداییم
شاخه و برگ و گل و ریشه یک رویاییم
« 31 »
پشت این خاطره ها
گنجی از الماس است
پشت این خاطره ها
خرمنی از یاس است
و مرا می برد از خویش به دنیاهایی
همه از جنس بلور
شهرهایی رقصان
که به ژرفای رگ پر تپشش
می درخشد انگور
نام تو میکندم مست جهان بال افشان
یاد تو میبردم تا به سر آغاز غزل
میکند عطر آگین
خلوت ناب مرا
و دل و جانم را
مملو از میکده ها
تو همه دلخوشی جان پر آشوب منی
و درین عصر غریب
که گرفته همه چیز
رنگ نیرنگ و فریب
زیر این چتر گل شاخه سیب
عشق محبوب منی
پیش تو دریاها
با همه پاکی ها
قطره ای ناچیزند
هر کلام از لب آتشگینت
گرم و روح انگیزند
سبد خاطره هایت در دست
میدوم در دل صحراها مست
ای طلوع همه خوشبختی ها
از پس خلقت تو
گل سرخی به دو دستان خدا جا ماندست
« 32 »
« 33 »
تو چه اندازه گلی
بی نهایت زیبا
ساده و صاف و صبور
چه نجیبی ، دلخواه
دو قدم مانده به رویای سحرگاهان بود
لحظه ای تا به طلوع خورشید
که تو را من دیدم
با تبسم در راه
با نخستین لبخند
من گرفتار شدم
و طلسمم کردی
تو به اکسیر دو چشمان سیاه
عشق تو تا به دل من تابید
شاخه های گل یاسم لب حوض
شادمان رقصیدند
و قناری های روی سپیدار بلند
لب هم را با ذوق
ناگهان بوسیدند
چشمه هایی از نور
در دلم جوشان شد
حرفها روی لبم موسیقی
و افقها همه سو یکسره گلباران شد
من سراسر خواهش
تو لهیب آتش
تشنه لمس توام
ای همه آرامش
ساعد و بازویت
خرمن گیسویت
ساق پاهای بلور
چال لبخند کنار لب تو
گردن و شانه و پستانهایت
تشته لمس توام
« 34 »
نامه ات را خواندم
بر سر پله چوبی به بر یاس سفید
و چه خوشحالی بی پایانی
به رگانم که دوید
گفته ای باز که بر میگردی
و من از این خبرت انگاری
بال و پر می گیرم
می تپد سینه من
اشک می ریزم از خوشحالی
شده تصویر تو در قاب خیالم همه آیینه من
مثل یک معجزه است
در رواقم گل سرخ
دست در گردن من می رقصد
بر سر شاخه ی بید کهن کنج حیاط
قمریان بی تابند
مثل من از خبر آمدنت
روز و شب بی خوابند
نور گرمی به رواق دل من می تابد
نقره می پاشد ماه
عکسها ، خاطره ها ، آب و گیاه
وسط باغچه ها شب بوها
عطر گیسوی تو را
همه سو آکندند
و به مثل لب من
شاد و شاداب همه می خندند
چشمهایم بر در
همه منظره ها روحپرور
بر سر پله چوبی لب حوض
به خودم میگویم
خواب یا بیداریست
کو صدای پایش
نغمه لبهایش
پس چرا عقربه ها کند چنین میگذرند
لحظه ها ثانیه ها
از چه رو خیمه زده روی سر خانه من
اینچنین ابر سیاه
نکند آه که بر گردد باز
و بمانم تنها
قفس ظلمت شبهای دراز
« 27 »
روز و شبها بغلت می کردم
به ترنم به غزل
لب خود را به لب چون عسلت میکردم
دست در دست هم از دره سبز
میدویدیم سبکبال و رها
تا ستیغ قلل خفته در آغوش بهار
پونه های وحشی در همه سو
مثل لبخند لطیفت خوشبو
از سر دامنه های خوشرنگ
چشمه ها می جوشید
کودک چوپانی
بر سر تپه خاموش تمشک وحشی
نرم نرمک می چید
و به پچ پچ از من نام تو را می پرسید
من در آن گستره عطر آلود
در دل آنهمه گلهای قشنگ
زرد و سرخ و آبی
مات و مبهوت فقط چهره زیبای تو را میدیدم
و به آرامی امواج نسیم
دست بر بافه موهای بلندت بی تاب
نرم می ساییدم
و به دورت شاداب
با لبی مملو از زمزمه می گردیدم
گنج بی پایانی
به جهان در نظرم
روح گلهای بهشتی به برم
من فقط در عالم
برق چشمان تو را می خواهم
« 28 »
دشتها از گل سرخ
من پر از عشق توام
از هماغوشی عطرآگینت
غزل و زمزمه و خاطره ها
اشک و اندوه تب آلود شب و فاصله ها
من به بال و پر هر پروانه
که سبکبال و رها
به سر باغچه ها میگردد
گرد رویای تو در پروازم
من به هر حنجره بی تابی
که سر شاخه سبز
نغمه ای میخواند
همدم و همرازم
تو به من شور شکفتن دادی
در خزان بی برگ
تو به من شوق پریدن دادی
زیر رگبار تگرگ
تو به من بخشیدی
همه خوبی ها را
و به پایان بردی
از رواق دل من
یاس و تاریکی را
و چه من محتاجم
که به گرمای تنت
تا به آتش بکشی
در دل غمکده ی یخ زده ام
با هماغوشی ها
همه ذراتم را
به شب سرد و سیاه
جرم وحشتناکی است
عشق در میهن من
و جنایت لب معشوقه خود بوسیدن
و به لب نام خدا
معنی اش چاپیدن
روسری را بردار
تا بپیچد در باد
عطر گیسوهایت
روسری را بردار
تا برقصد آزاد
شعله ور موهایت
بی حجابت به جهان میخواهم
به پس پنجره ها
شاد و شاداب ترین
به لب ساحل دریا چون موج
وحشی و عاصی و بی تاب ترین
بی حجابت به جهان می خواهم
و به هر گوشه این میهن ویران شده ام
نغمه خوان میخوام
مست و مستانه برقص
در کنارم با شوق
به دل میدان آزادی
و لبت را به لب من بگذار
در خیابان شلوغ
ناگهان با شادی
هیچ میدانی تو
عشق تکفیر شده است
بوسه ها در زنجیر
چنگ و سنتور و سه تار
نغمه ها گشته اسیر
بی حجابی که همان فاحشگی
نزد ملایان تعبیر شده است
و شب و ظلمت و تاریکی ها
چتر وحشت به وطن گستردند
و چکاوک ها را
به اسیری بردند
روسری را بردار
گور بابای همه ملاها
گر خداشان گفته است
ای دو صد لعنت و نفرین به خداشان بادا
دین شان شمشیر است
پایه مذهب شان تزویر است
همه سو رخت عزا
ضجه و ناله و آه
همه جا گورستان
و کلاغان سیاه
روسری را بردار
قعر این ظلمت و تاریکی ها
تا که خورشید سحر شعله کشد
از دماوند بلند
روسری را بردار
تا که بر چهره ماتمزده ایرانم
بدرخشد لبخند
« 30 »
گاهگاهی غمناک
در فراخای سکوت
با خودم میخوانم :
تو اگر بگریزی از بر من ناگاهان
و برانی که مرا
از در خانه خود
و فراموش کنی
آنچه بین من و تو
روزگارانی بود
چه کسی عاشق تو
مثل من خواهد شد
چه کسی واژه دوستت دارم
روز و شب در گوشت
زمزمه خواهد کرد
و به گرد سر تو
به دل دره و دشت
مثل پروانه عاشق همه سو خواهد گشت
مثل من هیچ کسی
عاشقت عالم نیست
مثل من هیچ کسی
غم و اندوه تو را مرهم نیست
تو که با من باشی
من جهان ناب ترین اشعارم
از طلوعی رنگین
تا ابد پر بارم
تو که با من باشی
حس گرمای لطیفی هر دم
می خزد جان و تنم
کهکشانی از گل
میشود دنیایم
شوق صدها پرواز
میدمد در رگ توفانزایم
من و تو بسته به هم تا به ابد شیداییم
شاخه و برگ و گل و ریشه یک رویاییم
« 31 »
پشت این خاطره ها
گنجی از الماس است
پشت این خاطره ها
خرمنی از یاس است
و مرا می برد از خویش به دنیاهایی
همه از جنس بلور
شهرهایی رقصان
که به ژرفای رگ پر تپشش
می درخشد انگور
نام تو میکندم مست جهان بال افشان
یاد تو میبردم تا به سر آغاز غزل
میکند عطر آگین
خلوت ناب مرا
و دل و جانم را
مملو از میکده ها
تو همه دلخوشی جان پر آشوب منی
و درین عصر غریب
که گرفته همه چیز
رنگ نیرنگ و فریب
زیر این چتر گل شاخه سیب
عشق محبوب منی
پیش تو دریاها
با همه پاکی ها
قطره ای ناچیزند
هر کلام از لب آتشگینت
گرم و روح انگیزند
سبد خاطره هایت در دست
میدوم در دل صحراها مست
ای طلوع همه خوشبختی ها
از پس خلقت تو
گل سرخی به دو دستان خدا جا ماندست
« 32 »
از پس این همه شبهای کبود
روزهای تاریک
سرد و وحشت آلود
سحری عطرآگین
باز بر می گردم
رو به آن پنجره جادویی
در دل کوچه خاموش تو را
نرم و آهسته صدا خواهم زد
تو به ناگاه پس از آنهمه ایام سیاه
پرده پنجره نقره ای ات را به کنار
ناگهان خواهی زد
و مرا خواهی دید
به سحرگاه بهار
در پس شاخه بید
با خودت خواهی گفت:
خواب یا بیداریست
باز هم انگاری
در دل بستری از زورق رویاهایی
در خم کوچه به جز سایه گنگ شبحی از او نیست
و پس از لحظه ای مایوس در و پنجره را خواهی بست
و دوان کنج اتاقت تنها
باز خواهی که گریست
من ولی باز تو را
از پس شاخه سبز
که صدا خواهم زد
این منم من بخدا رویا نیست
مات و مبهوت پس پنجره باز
نگهم خواهی کرد
و سراسیمه دوان خواهی شد
از سر پله ایوان قدیمی با ذوق
و منم سوی تو خواهم که دوید
با همه بود و نبودم با شوق
نگه لرزانت
میشود خیره به من
باز هم میگویی:
که حقیقت دارد
تو خودت هستی خودت محبوبم
خواب یا رویا نیست
گرمی دست تو در دستانم
میدرخشد دو تا چشمان تو در چشمانم
به عطش می بوسم
گونه گلگونت
و بغل می کنمت شورافزا
زیر چتری از نور
عاشق و بی پروا
می تپد آهنگین
قلب آتشگینم
و جهان را رنگین
در دو چشمان تو من می بینم
« 33 »
تو چه اندازه گلی
بی نهایت زیبا
ساده و صاف و صبور
چه نجیبی ، دلخواه
دو قدم مانده به رویای سحرگاهان بود
لحظه ای تا به طلوع خورشید
که تو را من دیدم
با تبسم در راه
با نخستین لبخند
من گرفتار شدم
و طلسمم کردی
تو به اکسیر دو چشمان سیاه
عشق تو تا به دل من تابید
شاخه های گل یاسم لب حوض
شادمان رقصیدند
و قناری های روی سپیدار بلند
لب هم را با ذوق
ناگهان بوسیدند
چشمه هایی از نور
در دلم جوشان شد
حرفها روی لبم موسیقی
و افقها همه سو یکسره گلباران شد
من سراسر خواهش
تو لهیب آتش
تشنه لمس توام
ای همه آرامش
ساعد و بازویت
خرمن گیسویت
ساق پاهای بلور
چال لبخند کنار لب تو
گردن و شانه و پستانهایت
تشته لمس توام
در سحرگاه شبی تیره و تار
اندکی مانده به بیداری نیلوفرها
بر سر گندمزار
دل من عاشق شد
آسمان آبی و صاف
دره شبنم آلود
مرغکی پر میزد
نغمه خوان بر سر رود
مثل یک رویا بود
اتفاقی سوزان
یا که تقدیر شگفت انگیزی
محو و ناپیدا بود
مثل ادراک شبی نورانی
در پس بیشه لرزان سکوت
و خیالی رنگین
پشت یک خاطره ای آهنگین
با نگاهی مبهوت
از پس شاخه بید
دیدمت دورا دور
در دو دستت سبدی پر شده از یاس سفید
بر تنت پیرهنی آبی رنگ
و چه زیبا و قشنگ
موی مواج بلندت در باد
بر سر شانه گندمگونت میرقصید
و در آغوش هوا رایحه اش می پیچید
اندکی مانده به پرواز عقابان در اوج
دو قدم مانده به من
تا که جشمان سیاهت به دو چشمم گره خورد
نفسم بند آمد
برقی از عمق نگاهت تابید
مثل نور خورشید
ناگهان آمد باد
و زمین زیر دو پایم لرزید
قلبم از کار افتاد
« 35 »
شمع هایی بغل آیینه
دسته های میخک
از سر پله ی در تا ایوان
فرشی از مخمل سرخ
بافته در کاشان
عکس بی روسری ات بر دیوار
و دو چشمان من و ساعت بی تاب قرار
در زدی تا ناگاه
من دویدم در راه
گونه ی ماه تو را بوسیدم
و تو لبخند زدی بر درگاه
تا نگاهم کردی
تن و جانم لرزید
ناخودآگاه از شوق
اشکی از گوشه چشمم به سر گونه چکید
در اتاقی که پر از عطر اقاقی ها بود
به بر آینه در پرتو شمع
زمزمه میکردی
آخرین شعرم را
من سراسر شده بودم که نگاه
نم نم موسیقی
روی بال و پر ما می بارید
نوری از خوشبختی
دانه هایی همه از مروارید
من سراسر خواهش
تو همه بود و نبودت آتش
و تلاقی میکرد
عشق دو عاشق و معشوق به یک برق نگاه
کم کمک رقصیدیم
حلقه دست نوازشگر من بر کمر باریکت
رنگ و رویت گلگون
و تپشهای دلت در دل من می آمیخت
دم به دم آتشگون
دکمه پیرهنت را تا من
با لبم وا کردم
عطر نارنج هوا را پر کرد
در تن شفافت
نبض گلها میزد
و صدای نفس برکه و ماه
در هماغوشی ما
تا به هنگام پگاه
« 36 »
صحبدم از سر کوه
نغمه خوان آمده بود
دره ها مه آلود
گیسوانت سر زانویم بود
و جهان در افقم
مثل یک میکده ای بر لب رود
دستهای گرمت
در کف دستانم
پلکهایت بسته
و من آرام آرام
پر به رویاهایت
میزدم آهسته
سایه ای از خورشید
می چکید آهنگین
از دل شاخه سرسبز بلوط
و سر و گردن عریانت را می بوسید
من در آن دورادور
گمشده در دل آیینه نور
با خودم می گفتم :
راستی را آیا
راز لبخند تو چیست
که چنین می بردم آتشگین
تا فراسوی خیال
و رها میکندم شورانگیز
هرم دریای زلال
ناگهان در دل آن خاموشی
پرتو نور شگفت انگیزی
در نهانم تابید
و سروشی از غیب
در دلم زمزمه کرد :
راز لبخند گلی
که تو را میبرد از خود سرمست
و در آن خلوت بکر
بغلت خوابیده است
نام زیبای خداست
صبحدم آمده بود
دشت و صحرا شاداب
بر سر زانویم
یک فرشته در خواب
شعر ها از دل من موج زنان
نغز می جوشیدند
و کمی آنسوتر
دو قناری به لب برکه احساس زلالم با شوق
آب می نوشیدند
« 37 »
تا که پلکهایت را
می گشایی از خواب
صد هزاران گل سرخ
ناگهان دور و برم می خیزند
تا سخن میگویی
عطرها از همه سو
به سر و صورت من می ریزند
حرفها روی لبت مثل نت موسیقی
نفست آهنگین
حرکاتت موزون
و تبسم به نگاهت شیرین
تو دلاویزترین رویایی
روح هر زیبایی
چشمه آب زلال و نفس پاک شقایق هایی
مهربان چشمانت
پرتو نرم نوازش به سرانگشتانت
راز خوشبختی ها
پشت لبخند لب سوزانت
تو سراسر نوری
پرنیانی از مهر
علت مستی هر شاخه ای از انگوری
تو که با من باشی
اختران روی سر خانه من رقص کنان می تابند
می شود کوچه پر از هلهله و شادی ها
ماه و خورشید به گلبرگ دلم می خوابند
تو که با من باشی
برگریزان سبز است
هر چه را می بینم
هر چه را می شنوم
هر چه را می بویم
میکند بود و نبودم همه را یکسره مست
من چه محتاج توام
تشنه یک سخنت
موی و ابروی و بلور بدنت
خواب در بیداری
تو همه تسکینی
حسی از آرامش
در رگ منجمدم
شعر آتشگینی
« 38 »
نغمه خوان بر لب رود
وسوسه عمق دو چشمانش بود
کوه و صحرا در خواب
دشت ها مه آلود
کف پایش در آب
من نگاهم در باد
رو به گندمزاران
عطر مرموز خیالی سیال
مثل یک شاهپرک رنگینی
گسترای دل من پر میزد
ناگهان خنده کنان
از سر شاخه سبز
سیب سرخی را چید
و به دستانم داد
من وجودم به سراسر لرزید
و خدا یا شیطان
پشت یک بوته خشکیده مرا می پایید
سیب را بوییدم
طعم لب هایش داشت
و نگاهش کردم
خواهشی شیطانی
در تبسم هایش
دل دیوانه من در آتش
لب به روی لب من پچپچه کرد
موج احساس گناهی شیرین
در رگ و روحم بود
دو چکاوک به سر شاخه بید آنسوتر
نغمه خوان بر لب رود
عشق آغاز همه توفانهاست
شک و تردید که حتی به خداست
« 39 »
تو شگفتی تو شگفت
بینهایت زیبا
و خیالت در من
مثل یک برکه تنها با ماه
من چه بی تاب توام
تو به ژرفای دلم الهامی
خالق شعر و غزلهایی ناب
افقی گلفامی
من چه بی تاب توام
نام تو روی لبم زمزمه خوبی ها
کهکشانهایی پر از الماس است
نام تو راز شکفتن دل خاموشی ها
یک جهان عاطفه و احساس است
سایه ای از روحم
نیمه پنهانی
حلقه مفقوده
گل سرخی برهوت دل من
در شب ظلمانی
تو مرا از قفس تیره و تنگ
پر به نور ابدیت دادی
بر لبم جرعه ای ناب
از می آزادی
ای کلید در خوشبختی ها
اوج آرامشمی
آرزوهایی همه سبز و قشنگ
با تو در هر تپش قلب تب آلوده من
گرمی خورشید است
عطر جانپرور عشقی ابدی
با تو در عمق دلم تابیده است
« 40 »
جرم وحشتناکیست
عشق در میهن ما
پرتو آزادی
در دل و برق نگاه
چادر و مقنعه ها
مظهر پاکی و عفت شده است
لب معشوقه خود بوسیدن
بدترین شکل جنایت شده است
ظلمت و تاریکی
خفته در هر دیده است
یاس و خاکستر مرگ
همه سو پاشیده است
آرزوهای قشنگ
در دل خاطره ها شد چون سنگ
عاطفه ها گویی
زیر آوار مصیبت مرده است
در غل و زنجیرند
گیسوان زیبا
کوچه در کوچه فقط
چهره زشت کلاغان سیاه
بغلم کن ای عشق
از چنین عصر فرو رفته بخواب
قصه ها دلگیرند
انتهای همه جاده ها رنگ سراب
لحظه ها پر شده از کابوسند
عاشقان مصلوبند
آیه های وحشت
بر در و پنجره ها می بارند
و به هر کوی و دیار
پنجه هایی خونین
دشنه بر حنجره شعر و غزل می کارند
گم شد از چهره مردم لبخند
شعر و موسیقی و شادی در بند
در پس نام خدا میکده ها را همه جا سوزاندند
هر که یک قطره نوری به شب تیره و تار
در دل و در جان داشت
کرکسان در آتش
نعره زن افکندند
زندگی گشته جهنم همه در میهن من
بغلم کن ای عشق
من به گرمای تنت محتاجم
بغلم کن ای عشق
ببر از قعر شب تیره مرا
به سرانگشت نوازشگر و سحرآمیزت
تا به اوج قلل معراجم
« 41 »
در سراشیب غروب
ساعتی مانده به خواب سبک گنجشکان
سر قایق لب رود
من تو را بوسیدم
و به حیرت دیدم
به چه نفرت ما را
مردم میهن در زنجیرم
که نگه میکردند
گوییا ، انگاری
چون جنایتکاری
عاشقان را به وطن می دیدند
خشم در چهره شان می جوشید
و به روی لبشان
لعن و نفرین بر ما
تو در آغوش تب آلوده من ترسیدی
و در احساسی گنگ
نرم می لرزیدی
تپش قلب تو را
می شنیدم در خویش
با دلی پر تشویش
ناگهان کرکس ها
همه با ریش سیاه
که هجوم آوردند
و مرا در غل و زنجیر و قفس افکندند
شیخکی هم ناگاه
سر رسید از خم راه
سیلی سنگینی
به بناگوشت زد
خون سرخت آنگاه
بر خیابان پاشید
نعره اش خشماگین
در هوا از همه سو بر سر و رویت پیچید :
باید این فاحشه ها را با مشت
مثل سگهای بیابانی کشت
شیخکی مومن و با تقوا بود
بر لبش روز و به شب فاطمه زهرا بود
*******
گریه کن محبوبم
این همان مردم محنت زده اند
که به جان دادن عاشق بر دار
گرد هم حلقه زنان در بازار
شادمان می خندند
و به یک بوسه زیبای دو عاشق در دل
کینه ای بی پایان می بندند
و به گنداب و لجنزاری که در آن غرقند
از خدا خرسندند
گریه کن ای خوبم
همدم و محبوبم
« 42 »
تو فقط خاطره ای
سایه ای از روحم
تو خیالاتی قشنگ
رو به یک منظره ای آبی رنگ
هیچ رد و اثری
از تو در عالم بیداری نیست
من تو را نیمشب بی سحری
خطه ای ناپیدا
ناکجاها دیدم
خواب یا بیداری
ذره ای یادم نیست
شعله ور در دل کهساری سبز
از بلندایی دور
تو صدایم کردی
و دل من لرزید
تو فقط خوابی خواب
التهاب دل من
عمق خاموشی شبهای سیاه
انفجاری ناگاه
تو سرابی تو سراب
عکس مهتاب در آیینه آب
در رگ ملتهبم
حس افیونی آرامش ناب
*****
ناگهان صاعقه زد
و سکوت شب قیرینه شکست
من گلی در کف دست
میدویدم سرمست
سوی آوازی دور
نبض من با تپش چلچله ها روشن بود
آسمان ترمه ای از ابر سپید
در افق بر تن بود
کوهها صحراها
همه می رقصیدند
و کبوترها بر بام بلند
نام زیبای تو را
از سر شاخه که می پرسیدند
و مرا عاشق شوریده تو می دیدند
من ولی خفته در آفاق جنون می گفتم
تو فقط خوابی خواب
تو سرابی تو سراب
تو فقط خاطره ای
در دل مجروحم
سایه گمشده ای از روحم
« 43 »
از پس پنجره ها
بر سر شاخه نورانی ماه
من تو را می بوسم
قطره ای بارانم
تویی اقیانوسم
مهربانی نامت
همه ی خوبی ها
خفته در روشنی چشمانت
به تو تا یک نفسی
خلوت راز پر از احساسم
تا که می اندیشم
میشود آتشگین
تن و جانم ناگاه
شعرها توفانی از همه سو
در فراخای دلم می جوشند
و تو را با همه فاصله ها
در شب قیرینم
خفته آغوش خودم می بینم
من چه اندازه از عشقت به جهان رنگینم
من چه مبهوت توام
بتو در خلوت تنهایی سبزم هر گاه
تا که می اندیشم
در و دیوار قفس می شکند
از زمان می گذرد دستانم
به فراسوی خیال
می زنم من پر و بال
عشق تو میکندم دیوانه
عشق تو میکندم پروانه
می نشاند که مرا تا به ابد مستانه
به در میخانه
عشق تو میدهدم پروازم
در رگ جاری سیال حیات
میکند از دل خاک
جان بی تاب مرا
بینهایت پرتاب
به فراموشی ناب
کاشف قلب توام
کاشف زیبایی
دل تو معدن الماس من است
بیکرانی از نور
خطه رویش گلخوشه احساس من است
خاطرت می آید
آن سحرگاه لطیف
روی کوهپایه شبنم آلود
دست تو در کف دستانم بود
و نگاهت مبهوت
سمت نیلوفر وحشی لب رود
تا که رفتم که لبم را به لبت بگذارم
رو ترش کرده رمیدی از من
و دویدی سر کوه
و نگاهم کردی با اندوه
گفتمت بغض آلود
که گریزت از چیست ؟
قطره هایی از اشک
از دو چشمان سیاهت که چکید
زیر تکشاخه بید
به ترنم خواندی :
پیش از آن که لب خود را به لبم بگذاری
تپش قلب مرا گوش بکن
لمس کن روح مرا
و خودت را که فراموش بکن
تن من بی قلبم
تکه ای از سنگ است
جسم من بی روحم
ساز بد آهنگ است
تو اگر قلب شرر بارت را
که نبخشی بر من
دستهایم سرد است
و نگاهم بی حس
آه اگر پاک و زلال
دوستت دارم را
بزنی با همه بود و نبودت فریاد
تا ابد از لب خود مستت من خواهم کرد
چون گل سرخی دلم را تقدیم
در کف دستت من خواهم کرد
با من از چشمانت حرف بزن
نه که از لبهایت
و تماشایم کن
با دل شیدایت
لمس کن روح مرا
« 45 »
کسی آیا به جهان می داند
ریشه عشق کجاست
از کدامین خاکی
می گشاید پر و بال
و چنین پاک و زلال
به رواق دل ما می آید
کسی آیا به جهان می داند
که اگر عشق نبود
زندگی آیا باز
اینچنین زیبا بود
یا که گورستانی تیره و تار
تا ابد دنیا بود
خانه ام در پس رویای اقاقی ها بود
رازقی ها همه همسایه من
دو قدم آنسوتر
پشت رهکوره بید
آبی دریا بود
در طلوع گل سرخ
دم به دم روی سرم
پر رنگین کبوترها بود
روزها در همه سو پروانه
و به شبهای سیاه
از پس پنجره ام
من بغل می کردم
مثل یک دیوانه
ماه را مستانه
با همه شادی ها
حس آزادی ها
چیزی اما انگار
در وجودم کم بود
حفره تاریکی
خلوت غمزده ام هر تپشی با من بود
در شب قیراندود
وحشت تنهایی
روح مواّج مرا هر نفسی می آلود
تا که در نیمشب رنگینی
انفجاری از نور
در دلم بر پا شد
و چه بی اندازه
روح من در تپشش زیبا شد
ناگهان بی هنگام
قعر سیاره عشق
من که پرتاب شدم
تو شکفتی ناگاه
شعله ور در قلبم
و پر از نقره مهتاب شدم
« 46 »
می تپد در رگ من
چشمه ساران زلال
به خیالم شب و روز
می وزد عطر تن جنگل زیبای شمال
نغمه چوپانان
خانه های چوبی
دره های سرسبز
مهربانی ، خوبی
در طلوع شبگیر
می نشینم ایوان
از کف دستانم می چینند
دانه را گنجشکان
مثل توفان شراب
مستی عشق تو در سینه من می جوشد
میزند پر روحم
از تنم شعله کشان سوی تو مانند عقاب
تا گلی می بویم
مثل یک معجزه ای من ناگاه
رنگ و رخسار تو را دور و برم می بینم
نغمه ات می پیچد در گوشم
و پر از یاس سفید
می شود آغوشم
تا که در ساحت تنهایی درچشمانم
مینشیند اشکی
مرهم دست تو را
حس کنم روی تن مجروحم
می شود آتشگین
من سراسر روحم
کهکشانی از عشق
در برم می گیرد
و پس از آن سوزان
تپش قلب تو را می شنوم در قلبم
و یکی می شوم آرام آرام
با تو من در عالم
تو سراسر نوری
وزش آرامش
معنی بودنمی
دوری از تو مرگ است
سوختن در آتش
« 47 »
قل قل آب سماور لب حوض
شاخه های گل رز
بازی گنجشکان
بر سر کاج بلند
آرزوهای قشنگ
آن تبسم هایت
به پس پنجره آبیرنگ
مهربانی با هم
باغ آغوش تو و چیدن گلها از من
کاش می شد که زمان
در نگاه من و تو
متوقف میشد
کاش میشد که سکوتی ابدی بر سر ما پل می بست
و به یک صبحدم رویایی
روح ما از قفس تن می رست
چشم تو راز همه خوبی هاست
نام زیبای تو آرامش خورشید سحر بر دریاست
گرمی دست نوازشگر تو در دستم
مستی بال کبوتر به هواست
هر کجا باشم من
عطر و بویت با من
نفست در نفسم
عشق تو در رگهام
تپش قلب تو را می شنوم در قلبم
فاصله بین من و تو به جهان هرگز نیست
در فراسوی زمان
نغمه هامان جاریست
شعله عشق من و تو ابدیست
« 48 »
کودکی های قشنگ
اوج کوههای بلند
مرغکی بودم من
با دلی پر آهنگ
« دوستت دارم » را
اولین بار که با چشمانم
به گل خوشبویی
بر لب چشمه آبی گفتم
و پس از آن ناگاه
پر گرفتم در اوج
واژه ها روی لبانم نت موسیقی شد
ماه را در آغوش
می فشردم بی تاب
خلوت و تنهایی
در رگانم همه توفان شراب
دوستت دارم را
اولین بار که من روی لبم آوردم
خوشه هایی از نور
بر سرم باریدند
و به راهم هر سو
کوه و صحرا همه می رقصیدند
آتش سوزانی
شعله ور شد به دلم
و پر از یاس سفید
شد سراسر بغلم
لحظه هایم رنگین
از قناری ها شد
و در اندیشه سحرآمیزم
زندگی سایه ای از رویاها
وزش باد بهار
مست مستم میکرد
دیدن گندمزار
پر و بالم میداد
به فراسوی خیال
***
راستی را به جهان هیچکسی میداند
« دوستت دارم من » یعنی چه !؟
اولین بار چه کس
بر لبش آورده است
یا که با چشمانش
مثل من صبحدمی رویایی
به گلی بر سر کوهی گفته است
چه کسی میداند ؟
« 49 »
چشمهایت دریا
گیسوانت زیبا
نفست عطر گل سرخ که در سینه من
حسی از آرامش
در نگاهت پیدا
منشاء شعر و غزل هایی ناب
مهربان دستانت
نام تو روی لبم جام شراب
وقتی از جاده خواب و خیال
به سراغ دل دیوانه من می آیی
برق شادی که به چشمان کبوترهایم می تابند
می شود نورانی
در و دیوار اتاقم از شوق
لحظه ها یم از عشق
پر ترنم بشود
در افقهای کبود
گله ابر سیاه
ناگهان گم بشود
راز های خلقت
خفته در چشمانت
گنج بی پایان است
چهره خندانت
با همه دوری ها
به تو چه نزدیکم
نغمه خورشیدی
در شب تاریکم
من در آفاق خیالت شب و روز
پونه و نسترن و یاس سفید
نغمه خوان می چینم
من به چشمان تو معبودم را می بینم
خاطرات در من
می شود شعر زلال
میدهد از قفس تنهایی
به فراسوی خیالم پر و بال
باد می آید باد
از افقها کم کم
عطر جادویی دوستت دارم
مثل باران بهاری نم نم
آه من در قلبم
تپش قلب تو را می شنوم
50
آسمان چتر سرم
و شقایقزاران
همه سو دور و برم
نفسم سرشار از چلچله هاست
از ترنم های آهنگین
راز جنگلهای مه آلود
در دل شعله ورم
از پس پنجره نقره ای ام
می پرم بر سر ابر
ماه را می گیرم در بغلم می بوسم
از سرابی به سراب
همه عمرم که گذشت
در گذرگاهان تار و کبود
همه پلها به قفایم که شکست
من ولی باز پر از زندگی ام
بالهایم از نور
در دلم دریاها در موجند
و کبوترهای رنگارنگ
افق ساکت و وهم انگیزم در اوجند
گاه در خلوت سبزم ناگاه
من رها میشوم از پیله قیرینه خویش
می شوم پروانه
از فراز پلها
می پرم آبی ها
پر زرینم را می سایم بر گلها
من پر از زندگی ام
عشق در سینه تبدیده من می پاشد
روح زیبایی را
بیکرانی از نور
عطر دریایی را
آسمان چتر سرم
در دل خاطره ها غوطه ورم
من نمی بینمت اما انگار
بوی رویاهایت می گوید
که تویی دور و برم
.
عشق شاید که چکاوک باشد
در سحرگاه شکفتن لب رود
نم نم بارانی
پشت یک خاطره رازآلود
عشق شاید شاید
که طلوع گل سرخی به میان دو عدم
ناگهانی باشد
برکه ای رویایی
یا که آرامش یک جرعه شفاف سکوت
در شبی وهم اندود
عشق شاید شاید
نقشی از آینه در آینه یا پرتوی از گستره سبز تخیل باشد
سایه هایی از نور
در پس شاخه بید
و شکوهی رنگین
به شب پر تردید
عشق چشمان پر از راز تو بود
که در آن نکهت جادویی صبح
مات و مبهوتم کرد
و پرم داد به اوج
من قناری شده بودم ناگاه
از پس میله تنگ
بر سر شاخه ماه
پس از آن لحظه ناب
پر کشیدند که از بام سر خانه من
ابرهای تاریک
و چه خورشید پس پنجره ام
شد به چشمم نزدیک
ساعت پنج غروب
لحظه ای مانده به خواب گل یاس
چشم راز آلودت
که گرفتارم کرد
تو به یک خنده که از کوچه گذشتی اما
عشق تو تا به ابد
در دل توفانها
زیر آوارم کرد
52
در پس پنجره ام زمزمه باران است
خانه بی تو قفس و زندان است
چار فصلم پاییز
لحظه ها غم انگیز
تیره و تارتر از ظلمت گورستان است.
در زمستان های سرد و سیاه
تو بهارم بودی
زیر آوار مصیبت هر دم
چنگ و تارم بودی
در فراخای شب وحشتزا
به کنارم بودی
در بیابان عطش
چشمه سارم بودی
چتر خورشید درخشنده ی عشق
بر سرم در شب تارم بودی
شاخه های رویا
از تو پر گل میشد
زندگی در تپش رگهایم
گستر سبز تخیل می شد
آه لعنت که به این فاصله ها
دشت و کوه و صحرا
سرنوشت و تقدیر
به همه ثانیه ها
حرکت عقربه ها
گذر ساعت ها
لحظه ها تاریکند
عکس تو در دستم
اشک در چشمانم
بی تو در گستره بیکسی و تنهایی
گوییا قعر جهنم هستم
لحظه رفتن تو
یاسمن های قشنگ لب حوض
ناگهان پژمردند
یاس ها بر سر دیوار بلند
یک به یک خشکیدند
از حیاط خانه گنجشکان
پر زدند و رفتند
همه سو تیره و تار
و در و دیوار و پنجره خاطره ها
بر سرم شد آوار
در رواق خانه
نکهت روی تو نیست
در سحرگاهانم
عطر گیسوی تو نیست
در شب خاموشم
چشم جادوی تو نیست
نه چراغی به سر ایوانم
نه سه تار و گیتار
دود و خاکستر و مرگ
بر سرم پاشیدند
و درختان لب باغچه و میخک ها
زیر رگبار تگرگ
گرمی خانه که از برق دو چشمان تو بود
و همه زندگی دوزخی ام
فقط از دیدن رویت خوش بود
و جهانم شده است
تار و تاریک و کبود
ساکت و سرگردان
هستی ام بی مقصود
تو کجایی تو کجا
عطر آغوش تو را میخواهم
خنده ها زمزمه ها
بی تو در تابوت تنهایی می پوسم
شب که از راه رسید
با همه فاصله ها
بر سر ایوانم
من تو را می بوسم
(53)
خانه ام باز که خوشبو شده است
پر از نسترن و میخک و شب بو شده است
من به عمرم که چنین شاد نبودم هرگز
اینچنین خرم و آزاد نبودم هرگز
از سفر چلچله ها بر گشتند
آسمان آبی و خوشرنگ و زلال
و چه سرسبز که کوه و دشتند
از پس ظلمت و تاریکی ها
مسلخ بیکسی و ناله و آه
نغمه خوان صبح طلایی که دمید
پر کشید از افقم ابر سیاه
آنهمه فاصله ها
در میان من و تو دود شدند
قفس تنگ بلورین که شکست
ماهیان همسفر آینه ی رود شدند
تو در آغوش منی خواب نمی بینم من
ماه گلپوش منی خواب نمی بینم من
جامه ات رنگ بنفش
رنگ دلخواه مرا پوشیدی
و پس از آنهمه دوری به کنارم مسرور
جام می نوشیدی
شمع ها کنج رواق
نم نمک میسوزند
عکس تو بر دیوار
من به دستم که سه تار
تو نگاهت که به گلهای لب ایوان است
مات و مبهوت من اما که به تو می نگرم
و به رویاهای رنگینی در سفرم
گنج نایابی تو
بیکران زیبایی
و مرا پر بدهی
عالم سرخوش دلدادگی و شیدایی
باورم نیست که تو پیش منی
در کنارم هستی
گرمی دست تو در دستانم
مثل من سر مستی
تپش قلب تو را میشنوم
بیقرار و بیتاب
زیر نور مهتاب
نرم و آهسته و گرم
می فشارم که تو را در سینه
دوستت دارم را
با همه بود و نبودم که به تو می گویم
با تبسم که بمن مینگری
باز هم می گویم
دوستت دارم من
با تو خوشبختی را
تا ابد می جویم
میدرخشد چشمت
میخزی آغوشم
در نگاهت می ناب
من تو را جرعه به جرعه بغلم می نوشم
( 54 )
در نگاهم که گذشته نگذشت
حال همان آینده ست
و زمان جز که توهم در عشق
واژه ای دیگر نیست
*****
نغمه های من و تو
در شب بارانی
پچ پچ و همهمه ها
بوسه پنهانی
روزهایی که پر از خاطره بود
و شبانگاهانی
روشن و عطرآگین
****
در مه شبگیران
کولباری بر پشت
از دل جنگل سرسبز گذر می کردیم
مثل رودی که زلال
شاد و شاداب سفر میکردیم
گاهگاهی در راه
لحظاتی کوتاه
از سر چشمه پاک
آب می نوشیدیم
و در آن خلوت رازآلوده
غزلی مبخواندبم
و طبیعت که چه حیرت انگیز
دور و بر یکسر بود
بی نظیر و خوشرنگ
واقعا محشر بود
در غروب خورشید
بر سر تخته سنگی به کنار ساحل
می نشستیم آرام
و سرت بود که بر شانه من
از همه عالم و آدم غافل
موج دریای خزر زیبا بود
مثل لبخند تو بر گونه من
و در آن دنچ سکوت
آسمان شیدا بود
دره و دشت و دمن
*****
و گذشته به نگاهم نگذشت
وسعت و فاصله در پهنه عشق
واژه ای بی معنی ست
همزمان در همه بُعد
روح عاشق جاریست
عشق بی آغاز است
عشق بی پایان است
عشق بی حد و حدود
بیکران و بی مرز
سر به سر اعجاز است
عشق آیینه نوری ازلی و ابدیست
عشق اسرار شگفت انگیزیست
و زمان جز که توهم به دیارانش نیست
دست تو در دستم
عشق تو در قلبم
مستم از رویایت
هر کجایی هر جا
در دل و جان منی
من تو هستم تو من
و گذشته به نگاهم نگذشت
حال همان آینده است
همزمان در رگ و روحم جاریست
( 55 )
نام تو قلب مرا
که نوازش بکند
یاد تو جان مرا
پر از شعله سوزنده آتش بکند
من گرفتار توام
عاشق لحظه دیدار توام
برق شادی به دو چشمت ناگاه
تا مرا می بینی
حالت ابرویت
عطر و بوی مویت
کافه ای دنج که در گوشه شهر
می نشینی به برم
و من انگار که از خوشحالی
بال در می آرم
رو سری را به تبسم از سر
نرم و آرام که بر میداری
من به تو می خندم
و در اعماق پر از آشوبم
با همه بود و نبود
به تو دل می بندم
تویی آرامش جاویدانم
پرتو نور شب بی پایان
منجی شعر و غزل
گنج بی مقیاسی
منجی عاطفه ها
قرن بی احساسی
من که بی تو هیچم
بی تو در ظلمت و تاریکی ها
تا ابد دور خودم می پیجم
تشنه روی توام
گرمی آغوشت
تشنه بوسه تبدار که بر لبهایت
تشنه لمس تنت
و گشودن آرام
دکمه پیرهنت
عشق دیوانگی است
پر زدن در آتش
عشق پروانگی است
آه اگر عشق نبود
این جهان با همه بود و نبود
تار و تاریک تر از وحشت گورستان بود
( 56 )
گفته بودم که نرو
تو که رفتی اما
گفته بودم که بمان
تو نماندی اما
التماست کردم بر درگاه
بس کن از راه که برگرد و بیا
و خدا حافظی ات
شیشه قلب مرا لحظه رفتن که شکست
بال و پرهایم را اوج بلند
یکسر از هم که گسست
*****
از پس آنهمه سال
آرزوهای محال
با خودم جنگ و جدال
انتظار قدم پاهایت
پرسه در دشت خیال
روز و شب بارانی
گریه پنهانی
از پس آنهمه ایام سیاه
دم به دم جان کندن
دردهای جانکاه
سر به دیوار که از غصه و غم کوبیدن
دائم الخمر شدن
عرق و ویسکی و ودکا شب و روز
مسلخ تنهایی نوشیدن
ناگهان برگشتی
چشمهایت که هنوز
مثل الماس درخشنده و بی همتا بود
چهره گلگونت
بی نهایت زیبا
مثل یک رویا بود
ارغوانی که خودت کاشته بودی لب حوض
مملو از گل شده بود
عکس تو بر دیوار
و سکوتی سنگین
بر سر بام سفالی آوار
خانه عینا که همان خانه که بود
از من اما اثری هیچ نبود
آسمان دوداندود
خطه ای دور که در گورستان
سنگ قبری به سر گورم بود؟
عشق تو کشت مرا پروانه
عشق تو کرد مرا ویرانه
و هنوزم که هنوز
دوستت دارم من دیوانه
مهدی یعقوبی(هیچ)
این شعر ادامه دارد