۱۳۹۴ مرداد ۵, دوشنبه

در سایه سار نور




در معابر تاریک 
و عطرهای فراموش
در گذرگاه آذرخشان ایستاده ام
و به گندمزارهایی که عشق تو را می وزند 
آغوش می گشایم 

اینجا نه زمان می وزد
و نه رد بال پرنده ای
و سکوتی جاودانه در رگان زلال آیینه ها جاریست
چشمانم را که می بندم
خورشیدها در من طلوع میکنند 
و بر جای نمی ماند از من 
جز خوشه های نور
چرخان در تاریکی های بی انتها

سمت و سوی تمام جاده ها
به بی سویی ست
من بیش از تولدم 
به این کشف رسیده ام
در مستی ها و نیستی ها 

شبانگاه
نوری از ناکجا 
به جانم شکفته می شود
و در زیر آوار تاریکی ها 
تا که چشم می گشایم 
خود را فراسوی ستارگان می یابم 

به سایه سار بیدی
نی لبکی نواخته می شود
و من به هر سوی که چشم می بندم
کسی را نمی بینم 
کبوتری در آسمان سپیده دم بال می زند
و من تا دست به گونه هایم می سایم
از خویش چیزی نمی یابم 


مهدی یعقوبی