در معابر تاریک
و عطرهای فراموش
در گذرگاه آذرخشان ایستاده ام
و به گندمزارهایی که عشق تو را می وزند
آغوش می گشایم
اینجا نه زمان می وزد
و نه رد بال پرنده ای
و سکوتی جاودانه در رگان زلال آیینه ها جاریست
چشمانم را که می بندم
خورشیدها در من طلوع میکنند
و بر جای نمی ماند از من
جز خوشه های نور
چرخان در تاریکی های بی انتها
سمت و سوی تمام جاده ها
به بی سویی ست
من بیش از تولدم
به این کشف رسیده ام
در مستی ها و نیستی ها
شبانگاه
نوری از ناکجا
به جانم شکفته می شود
و در زیر آوار تاریکی ها
تا که چشم می گشایم
خود را فراسوی ستارگان می یابم
به سایه سار بیدی
نی لبکی نواخته می شود
و من به هر سوی که چشم می بندم
کسی را نمی بینم
کبوتری در آسمان سپیده دم بال می زند
و من تا دست به گونه هایم می سایم
از خویش چیزی نمی یابم
مهدی یعقوبی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر