۱۳۹۶ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

مرگ




وقتی که می مردم جهان در دیده ام بیرنگ شد
در ظلمتی بی انتها جسمم به مثل سنگ شد
سرو حیاط خانه ام با غرش رعدی شکست
دود سیاه نیستی بر هستی ام آونگ شد
ارابه ران مرگ را دیدم که از ره می رسد
هر سو کبود و قیرگون فرسنگ در فرسنگ شد
ثقل وجودم شعله ور از قوه ای درهم گسست
دنیا به چشمم بی نفس تابوت تار و تنگ شد
از وحشتی خاکستری مرغی پرید از آشیان
خاموش قلبم ناگهان بر خاک پر نیرنگ شد
گلبرگ رویاهای من در تیرگی بر باد رفت
تاریکزاران عدم جان مرا در چنگ شد
از کوره راهی بی تپش خاموشی مطلق رسید
در دره های ژرف شب روح و تنم همسنگ شد
در سایه لرزان شمع آیینه افتاد و شکست
گلدان پشت پنجره از رفتنم دلتنگ شد
آنسوی مرگ و زندگی نوری مرا در بر گرفت
عطر خیالی در دلم رودی پر از آهنگ شد

مهدی یعقوبی


۱۳۹۶ فروردین ۲۱, دوشنبه

طلوع




در بیشه زار خشک خاطرات
آتشی می افروزم
و عبور می کنم  از خماخم معابر کبود

کنار برکه ای خواب آلود
به زمزمه ای زلال
رویاهای زمردینم بال و پر در می آورند 
و من مانند نیلوفری شاد 
شکفته می شوم در آفاق شبی آهنگین
و ماه در چشمانم می درخشد 
و تکثیر میشوم در امتداد زیبایی ها

آنسویتر
در انتهای شب 
 خلوت زلالش را
دختری با شعرهایم فانوسی می افروزد 
و من بناگاه چون وزش روحی ناپیدا
در تار و پودش حلول می کنم 
و آنگاه ترانه ای شنگرف بر لبانش شکوفه می شود
و دشتهای برهنه تاریک 
پر خورشید 

طلوع می کنم 
از رگان ریشه هایی که در اعماق تاریک
و انجماد خاک 
در آروزی نور آه میکشند 
و افقها را از عطرهای ناب محصور

طلوع میکنم 
و گر می گیرم
و در کهکشانهایی ناشناخته شناور میشوم
و میدرخشم در بی نهایتی شگفت
و نت ها و واژه ها بر لبانم آتش میگیرند و  دود میشوند
و جرقه میزند ناگاه 
رازهای سر به مهر آفرینش در دلم
و من تا بخود چشم می بندم
از خویش چیزی نمی یابم 
و ابدیتی از عشق در برم می گیرد
و طلوع می کنم بی پایان

            
    مهدی یعقوبی