در بیشه زار خشک خاطرات
آتشی می افروزم
و عبور می کنم از خماخم معابر کبود
کنار برکه ای خواب آلود
به زمزمه ای زلال
رویاهای زمردینم بال و پر در می آورند
و من مانند نیلوفری شاد
شکفته می شوم در آفاق شبی آهنگین
و ماه در چشمانم می درخشد
و تکثیر میشوم در امتداد زیبایی ها
آنسویتر
در انتهای شب
خلوت زلالش را
دختری با شعرهایم فانوسی می افروزد
و من بناگاه چون وزش روحی ناپیدا
در تار و پودش حلول می کنم
و آنگاه ترانه ای شنگرف بر لبانش شکوفه می شود
و دشتهای برهنه تاریک
پر خورشید
طلوع می کنم
از رگان ریشه هایی که در اعماق تاریک
و انجماد خاک
در آروزی نور آه میکشند
و افقها را از عطرهای ناب محصور
طلوع میکنم
و گر می گیرم
و در کهکشانهایی ناشناخته شناور میشوم
و میدرخشم در بی نهایتی شگفت
و نت ها و واژه ها بر لبانم آتش میگیرند و دود میشوند
و جرقه میزند ناگاه
رازهای سر به مهر آفرینش در دلم
و من تا بخود چشم می بندم
از خویش چیزی نمی یابم
و ابدیتی از عشق در برم می گیرد
و طلوع می کنم بی پایان
مهدی یعقوبی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر