۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

ما کارگرانیم - مهدی یعقوبی (هیچ)



از آهن و فولاد سراسر به جهانیم
بازوی شرف جان که بکف کارگرانیم
بر گرده مان ضربه شلاق شب و روز
نفرین شدگان ، دوزخیان ، در غم نانیم
با پیکر تبدیده در اعماق معادن
با دست پر از پینه خود جان بفشانیم
عالم همگی یکسره خون و عرق ماست
هر چند گرسنه همه ی عمر بمانیم
سر تا سر تاریخ پر از رنج و مشقت
زنجیر شده در قفس هر کوی و کرانیم
توفان خروشنده دریایی از آتش
ما نغمه خورشید دل تیره شبانیم
پیروزی ما بسته به همبستگی ماست
ما متحدیم متحد هر ذره جانیم
با مشت گره کرده از آزادی بخوانیم
رویای بهاران به زمستان و خزانیم
با بغض فرو خفته تاریخی پر از رنج
در بال و پر صاعقه ها شعله کشانیم
ای وای از آن روز که با خشم خروشا ن
ما پرچم خود را دل میدان بنشانیم
 با چنگ و به دندان شده حق خودمان را
در یک تن واحد همگی مان بستانیم 
ما کارگران کارگران کارگرانیم
بنیاد ستم را همه عالم بتکانیم
مهدی یعقوبی (هیچ)
 

۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

عشق من برگرد



خانه ام تاریک
آسمان ابریست
در سکوت سرد تنهایی
برگها در باد میلرزند

در دل خاموشی رنگین و رویایی
شاخه ها با ماه
نرم نرمک عشق دیگر در حریم خلوت شبها نمی ورزند
از سر بام سفالینم نفیر جغد می آید صفیر مرگ

در رواق چوبی ام در عصر مه آلود
با دو چشمانی پر از باران کبوترهای غمناکم
سر به زیر بالها کز کرده خاموشند
مثل من در مسلخ اندوه و آوار سیاهی ها
دانه ای یا قطره آبی نمی نوشند

از فراز کوههای برفی مغموم
رعدها بی وقفه می غرند


هر کران هر سو
دره های سهمناک مرگ
 زوزه های شوم

نوبهاری اینچنین بی برگ
در جهان هرگز ندیدم من
در نگاه ِهر کسی خاکستری از مرگ پاشیدند
قلبها آهن
زندگی بی شور
دیده ها با دل هزاران سال نوری دور

روح سرگردان من با موجها خود را
روی سنگ و صخره میکوبد

این جهان بی تو برای من
بدتر از گور است
هر کران تا بیکران تاریک و یاس آلود
اشک و آه و آهک و اندوه و رنگ دود
سرد سرد سرد
عشق من برگرد


« مهدی یعقوبی »


 
 

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

بر ستیغ قله رویاها




در زیر چتر خاطرات تو
در سکوت معطر دره های سبز
و نم نم بارانی که بوسه  میزند بر خاک


من کاوشگر زیبایی ام
و در مکاشفات توفانی خویش
 در انتهای راه
در واپسین دم حیات به تو رسیدم
و دوباره آغاز شدم
بی پایان

چشمهای آفتابی ات
از پس آنهمه سال
در انجماد این فصول تیره و تاریک
بیرحمانه گرمم میکند
و من حس میکنم که چه وحشتناک و دیوانه وار دوستت دارم

دستهای مهربانت
در شب ترین شبها
آشیانه پروانه هایست که بی تاب در اشتیاق پرواز میسوزند
و سرپناه من
که هرگز خانه ای  نداشتم نه در خاک و نه آسمان

من عطشی بی پایانم
و تو زلال تر از دریاها

 
در دشتهای داغ و تفتیده
نام تو را که بردم
چشمه هایی از شراب در جانم سر زدند
و از رد پایم گل و گیاه  روییدند
و آیینه و شبنم

من کاوشگر زیبایی ام
و تو زیبایی ناتمام
 که بر ستیغ قله رویاهایم وزیده ای 
 بی مرز و بیکران

« مهدی یعقوبی »



 


۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

باز هم اعدام





 باز هم در هر خیابان چوبه های دار
باز هم اعدام
زوزه های گرگهای هار

باز هم عمامه بر سرها
کوچه ها شمشیر در مشتند
باز هم با خواندن آیاتی از قرآن
بیگناهان را به شب کشتند

زیر باران کودکی پرسید :  « مادر جان
این که می رقصد به روی دار بابا نیست » 


گفت مادر : « اشک در چشمان »
آن که بر گردن طناب و دست در زنجیر بر دار است
نامش آزادیست »

:  « راستی مادر :

دستهامان بعد از این خالیست
لقمه ی نانی به روی سفره هامان نیست 
جرم بابا چیست ؟
او که با شادی شقایق دشت و کوه و دره ها میکاشت
خانه را از بوی یاس و عطر شب بوها
در دل شبهای سوت و کور می انباشت »

گفت مادر : « برق خشمی در نگاهش بود »
کشتگان راه آزادی
در جهان هرگز نمی میرند
در نگاه بچه آهوها
 بال و پرهای کبوترها
در جهان در هر چه زیبایست
تا همیشه تا ابد در حال پروازند
در فراخای خیال و خطه ی رویای آدمها
نرم نرمک عشق میبارند
 خوشه های نور

در رگ  و روح من و تو میشوند آنان شرابی سرخ از انگور 

: « آه مادر آه مادر دستهامان بعد از این خالیست
تکه های نان خشکی هم به روی سفره هامان نیست .... 


 « مهدی یعقوبی »





۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

آزادی




ای همه بود و نبودم به جهان آزادی
آتش صاعقه در بیشه جان آزادی
کهکشانت همه لبریز به عطر گل سرخ 
بر لبانت غزل رود روان آزادی
پرتو نور به تاریک ترین تاریکی
گل خورشیدِ سحر تیره شبان آزادی
با پر و بال به خون خفته به هرم نفست 
 قمریان کنج قفس نغمه زنان آزادی
بی تو ذرات جهان تا به ابد خاموشند
تپش زندگی و روح و روان آزادی
لحظه ها با تو جهان معنی زیبایی هاست
جنگلی یاس دل صبحدمان آزادی
با تو من ضرب به نور ابدیت بشوم 
به فراسوی زمان شعله کشان آزادی
به سر دار تو را رقص کنان میخوانند
سربداران به زمستان و خزان آزادی
ای شراب ابدی راز همه مستی ها
خون توفنده رگ لاله وشان آزادی
اولین گام به راهت دل و جان باختن است
عاشقت با سر افتاده دوان آزادی


مهدی یعقوبی



۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

روزه خوارم روزه خوارم روزه خوار




با شمایم با شما ای شیخکان نابکار
روزه خوارم روزه خوارم روزه خوارم روزه خوار
من مسلمان نیستم ای قاتلان ایرانیم
بند بندم بگسلید هم میگسارم میگسار
با تجاوز دینتان در میهنم آغاز شد
ننگتان ای آیت الله های پشمالوی هار
کوچه کوچه روز و شب سنتورها را بشکنید
ای جنایتکارهای وحشی و عمامه دار
میدهید هر سو کران و بیکران فتوای مرگ 
هر که از اسلام حرفی زد به هر شهر و دیار
من ندیدم هیچ جا حتی میان گرگها
اینچنین گردد یکی در قعر جنگل سنگسار
بدتر از تاتار ها در میهن من میکشید
گله گله یا علی گویان به هر سو کینه دار
آدمی در مذهب خونین تان پایین تنه است
از لجن ها آمدید از تخم جن و تخم مار
می زنند و توی زندانهایش سر میبُرند
شرممان بادا من و تو با سکوت مرگبار
میشود روزی شما را با همان عمامه ها
بر کشند ایرانیان ای جانیان بر روی دار



۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

از پنجره نیمه باز - شعر تازه ای از مهدی یعقوبی




از خواب که بر خاستم
خورجینی در کنار خویش یافتم 
و سایه ای خوشبو 
در حوالی خاطرات ترک خورده ام

از پنجره شاد و نیمه باز
ترمه های ابر 
در بادها تاب میخوردند 
و در نفسهایم گرمای آفتابی بی غروب
تنوره میکشید
و در رگان تشنه ام 
 تاکستانها

خورجین بسته را
به بوسه ای گشودم
و ناگاه عطر جنگلی از یاسها
خانه ام را آکنده ساخت 
و من مست گشتم

بی واژه شعرها بر لبانم می درخشیدند
و از بسترم آهنگ زلال چشمه ها بر می خاست
و نسیم نرمخیز صبحگاهی

با خویش به زمزمه  گفتم : 
او نرفته است 
هرگز نرفته است
و گرمای جاودانه ای ذرات وجودم را فرا گرفت 
و آنگاه 
سبکبال مثل عطر گل سرخی از خویش بر خواستم
و در او که روح همه زیبایی هاست 
رها گشتم 
به ابدیتی از نور




۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

حکم اعدام دو نفر به دلیل استفاده از مشروبات الکی در خراسان




وقتی که یک لبخند
یک دوستت دارم  
توهین به قرآن است

وقتی که در ایران 
برگشتن از اسلام
یا جرعه ای نوشیدن از جام شراب حتی
جرمش فقط تنها که اعدام است

باید حقیر و پست باشم من
خاموش اگر باشم

وقتی که یک مادر
از فقر و ناداری
با ضجه هایش میفروشد کودک خود را

وقتی که یک زن میخورد باتوم
در پیش چشمانم
در کوچه و پسکوچه تهران
یا در شب قیرین تجاوز میشود در گوشه زندان 
باید حقیر و پست باشم من 
خاموش اگر باشم

ای مردم دربند
تا کی سکوت آخر
زنجیرها را باید از جا کند
باید که دریا شد
توفانی از آتش
بر جان خفاشان خون آشام
در قعر شب  افکند

تا کی سکوت آخر 
تا کی سکوت آخر



۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

از خشم گرسنگان بترسید بترسید - شعر تازه ای از مهدی یعقوبی




از خشم گرسنگان  بترسید بترسید
از شورش ناگهان  بترسید بترسید

از چهره مادران سر قبر عزیزان
در خطه  خاوران  بترسید بترسید

از پرده خون به چشم این مردم در بند
با کارد بر استخوان بترسید بترسید

از کودک آن مرد که بر دار خروشید
با دیده  به آسمان بترسید بترسید

از شیر زنی که شد تجاوز دل زندان
با کینه جاودان بترسید بترسید

از رویش خونهای فرو ریخته بر خاک
در جنگل ارغوان  بترسید بترسید


از صاعقه هایی که به یک روز بترکد 
در بغض ستمکشان بترسید بترسید 

از لحظه  انفجار  انبار  مهمات
در سینه هر جوان بترسید بترسید

از زلزله هایی که به یکباره بپاشد
سرتاسر کاختان  بترسید بترسید



۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

ما گرسنه ایم





دستهای پینه بسته مان تهیست
نان به سفره هایمان به خانه نیست
ما گرسنه ما گرسنه ما همه گرسنه ایم

روزگارمان سیاه
روی گرده هایمان
خط سرخ رنگ تازیانه ها
ما اسیر ظلمت شبانه ایم
ما گرسنه ما گرسنه ما همه گرسنه ایم

کودکانمان به اشک و ناله ها
پابرهنه در میان کوچه ها
جای درس و مشق در زباله ها
دربدر به جستجوی تکه های نان روانه اند
ما گرسنه ما گرسنه ما همه گرسنه ایم 


از تبار دوزخیم
بغض صد هزار رعد 
خفته در گلویمان
زندگی برای ما 
بدتر از جهنم است
روز و شب جهان برای ما غم است
ما گرسنه ما گرسنه ما همه گرسنه ایم


باید این طلسم شوم فقر و رنج  
بند بند و تا ابد که بگسلد 
این شب سیاه جور
در غریو ما رود
تا ابد به قعر گور

تا بکی که خون ما 
توی شیشه میشود
باید ای ستمکشان
مشت های آهنین
خشمگین فراز آسمان رود

تا طلوع آفتاب 
خیزش ای گرسنگان 
 ارتش ستمکشان
دستها به دست هم 
از سیاه تا سفید و سرخ و زرد و هر نژاد
اتحاد و اتحاد
زنده باد انقلاب 
انقلاب


مهدی یعقوبی



۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

بنگر بهار آمد - غزلی تازه از مهدی یعقوبی




چه شکوفه های زیبا  که شکفته کوه و صحرا
بنگر بهار آمد   به حریم خانه ما
به ستیغ کوهساران  گل سرخ میدرخشد
زده چشمه سر به شادی  به میان سنگ خارا
به سپیده نرم نرمک  گل از آسمان ببارد
شده سبز در افقها  در و دشت آرزوها
غزل زلال مستی  به لب جهان هستی ست
دل ذره ذره خورشید همه هر کرانه پیدا
سر شاخه های رنگین به سحر پرندگانند
به سبد سبد ترانه  تن و جانشان شکوفا
نفس سپیده دارد رگ و روح کهکشانها
همه جهان شده می ،  لب عاشقان گوارا
اثری به سوز و سرما  به کران و بیکران نیست
منشین به خانه تنها  بنگر جوانه ها را
عطش شکفتن هر سو بتپد به سینه خاک
بزند به آسمانها  پر و بال موج دریا
چه خوش آمدی بهارا  سر خاک میهن ما
به همیشه در همیشه قدمت خجسته بادا 





۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

آتش فروزان میشود آتش



 از زیر خاکستر
سوزنده و سرکش
آتش فروزان میشود آتش
در سنگفرش تیره و خونین میدانها
در انفجار شادی انبوه آدمها
در شعله های خشم
بر پوزه های گرگهایی از عبا و پشم


این سرزمین ما
تاریک شد از سوگواریها
ازگندنای ظلمت عمامه بر سرها
باید که امواج شرابی ناب
در کوچه جاری ساخت
خفاش خون آشام را از تخت ننگینش
با سر زمین انداخت

ای دختران سرزمین من
باید زمین را زیر پای گله خوکان بلرزانید
این روسری ها را 
در شعله های سرکش آتش بسوزانید
گیسو رها در شهرهای خفته در زنجیر
خم های می بر دوش
با بانگ نوشانوش
زنگار غم را از سر و صورت بتارانید
ایران سرای عشق
مهد شراب و نغمه موسیقی و شادیست
ایران ما ایران
تا در ابد کاشانه خورشید آزادیست


۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

وه چه آسان آسان بعضی ها




وه چه آسان آسان بعضی ها
از شرف میگذرند
و به هر ذلت و پستی راحت
جان و دل می سپرند

میزنند از هر سو
پشت پا بر خونها 
و لگد می کوبند 
به کبوترهای آزادی
جسد خونی سهراب و ندا


وه چه آسان آسان بعضی ها
از شرف میگذرند
 خط قرمز ها را می شکنند
و رگ و ریشه انسانی خود را بزنند


نانشان خون آلود
شکم و زیر شکم غیرتشان
شرم هرگز هرگز
از خیانت نکنند
از جنایت به وطن
با لب و لوچه خندان -
به شب تیره حمایت بکنند


وه چه آسان آسان
مثل نوشیدن آب از لیوان
میشود یک انسان 
بدتر از یک حیوان 



۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

به روی پنجه هاشان رنگ خون بود - به لبهاشان همه آیات قرآن




زمان کودکی هایم بهاران
درختی کاشتم من در خیابان
در عطر دلنشین صبحگاهان
به خاکش بوسه دادم با دل و جان
نشستم در کنارش نغمه خواندم
به شبها زیر چتر ماه تابان
از آب چشمه بر پایش فشاندم
به هنگام سحرگاهان غزلخوان
به تابستان به زیر سایه هایش
نشستم نی زنان چون مرد چوپان
جهان ، ما عاشق و معشوق بودیم
به شور و شوق و مستی ها فروزان

به یک شب ناگهان در سوز و سرما
تبر بر کف به هر سو شب پرستان
بر آفاقش به زنجیرم کشیدند
جهان شد در نگاهم رنگ باران
سراسیمه به هر سو مادر من
دوان در پشت سر با چشم گریان :
« چرا آخر به زنجیرش کشیدید »
 جوابش داد گرگی تیز دندان : 
« درخت سرو میکارد به عصیان
تو فرزند گنهکارت در ایران »
طنابی بر گلوی من نهادند
فراز شاخه ی سروم شتابان
مرا کشتند روی شاخه هایش
به زیر شعله های آذرخشان
درختم را به بیرحمی بریدند
زدند آتش به میدان رقص رقصان
به روی پنجه هاشان رنگ خون بود
به لبهاشان  همه  آیات  قرآن 



۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

درخانه نمانید نمانید نمانید



در خانه نمانید ، نمانید ، نمانید
توفنده و غرنده  بخوانید  بخوانید
سرخ است خیابان همه از خون جوانان
باید که غزلخوان همگی جان بفشانید
از خاک وطن یکسره این ننگ ابد را
از تخت ولایت به زمینش بنشانید
چون جنگلی از شیر خروشنده و بیباک
هر کوی و کران  روبهکان را بدوانید
عمامه و نعلین و عبا را به ترانه
در شعله سوزنده آتش بکشانید
آزادی انسان شرف و بود و نبود است
خیزید که زنجیر اسارت بدرانید
چون صاعقه با مشعل خورشید بغرید
بر نعش شب تیره به شبگیر برانید
ایران به جهان تا به ابد مهد شراب است
باید می و میخانه خود را برهانید


مهدی یعقوبی

۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

این بار اگر پا به خیابان بگذاریم




هر چند که ما نان به سر سفره نداریم
از دست شما خون  دل  از دیده بباریم
بی جرم و جنایت همه شب برسر داریم
از قعر جگر شعله کشان نعره بر آریم 
  این بار اگر پا به  خیابان بگذاریم
    ای ننگ ابد در دل گورت بسپاریم
بر سینه  ما  تیر  ببارید  بمانیم
آزادی از آزادی از آزادی بخوانیم
گلبوسه به شمشیر زده جان بفشانیم
ما شعله خورشید به ژرف شب تاریم
 این بار اگر پا به خیابان بگذاریم
   ای ننگ ابد در دل گورت بسپاریم
پیغام تو و نام تو و گام تو مرگ است
اوهام تو و سلسله احکام تو مرگ است
قرآن تو و مکتب اسلام تو مرگ است
ما زنده به عشقیم و جهان مرگ نداریم
   این بار اگر پا به  خیابان  بگذاریم
   ای ننگ ابد در دل گورت بسپاریم 
دیدید  که  ما  بر اثر  تیر  نمردیم
در کنج قفس خفته به زنجیر نمردیم
سر های جدا گشته به شمشیر نمردیم
ما سبزترین سبزترین پیک بهاریم
   این بار اگر پا به خیابان بگذاریم
         ای ننگ ابد در دل گورت بسپاریم
یک گام عقب ما به خیابان نگذاریم
در آتش تو سینه سپر ره بسپاریم
رایات سحر بر سر هر کوچه بکاریم
باران شده بر میهن  تفتیده  بباریم
  این بار اگر پا به خیابان بگذاریم
      ای ننگ ابد در دل گورت بسپاریم
در لجه خون شعله کشان پر بگشاییم
در رقص سر چوبه اعدام شماییم
ما  روح ندا  روح ندا  روح نداییم
آرام به یک لحظه شما را نگذاریم
  این بار اگر پا به خیابان بگذاریم
      ای ننگ ابد در دل گورت بسپاریم

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

میخواهمت بنوشم مثل شراب شیراز




میخواهمت غزلخوان ،  رقصنده زیر باران
بی روسری درآیی  در کوچه های تهران
لب بر لبم گذاری در بیشه زار مهتاب
آغوش من بخندی  با گیسوان عریان
الماس دیده ات را  بر دیده ام بدوزی
بر آسمان چشمت  پر بر کشم فروزان
محبوبه های شب را  در دامنت بریزم
با صد سبد ترانه  مبهوت و مات و حیران
بر شانه ی لطیفت  سر تا سحر گذارم
با عشق بیکرانه  بر پله های ایوان
میخواهمت ببویم  در دشتی از گل سرخ
در هر تپش به قلبم با التهاب پنهان
میخواهمت بنوشم مثل شراب شیراز
تا قطره های آخر با بوسه های سوزان
وقتی که خاطراتت ناگاه میدرخشند
دنیای من که گردد زیباتر از گلستان
خون در رگان خشکم از عشق تو بجوشد
دیوانه وار و شرزه مانند موج و توفان
با تو بر آسمانم  گل روز و شب ببارد
حتی به برگریزان رویانم و غزلخوان
با بود و با نبودم من دوستت که دارم
ای مستی همیشه ای جاودانه در جان


« مهدی یعقوبی »

۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

لحظه هایی ابدی




بر سر بال کبوترهایم
به افقهای سپید
بوسه میزد خورشید
و بناگاه از راه
کسی از ناپیدا
به سر ایوانم عطر تو را
همه سو روی سرم می پاشید
و من از روزنه قلعه تاریکی ها
پر گرفتم از خویش
به زمانهایی دور
آنشبی که من و تو در باران
لب ساحل بودیم 
پچ پچ و زمزمه ها
دوستت دارم ها


بر سر صخره و سنگ
موج میزد دریا
و تو در آغوشم 
عشق رویایی من ای لیلا

در پس بیشه ابر
ماه  روی سر ما پیدا بود
مثل این بود که او هم به جهان
عاشق و شیدا بود
گیسوانت به سر شانه من می رقصید
نفست در نفسم عطر تمام گلها 
به دل دنیا بود

بوی گندمزاران
به هوا می پیچید
تپش سینه تو در تپش سینه من می آمیخت
در فراخای سکوت
عطش لبهایم جام شراب
از سر میکده ی لبهایت می نوشید

من در آن لحظه سبز ابدی
راز پیچیده عالم همه را
در دو چشمت دل شب می دیدم
و به لب با همه بود و نبود
به بهشتی که خدا وعده به انسان میداد
سخت می خندیدم

تو بهشتم تو بهشت
رمز زیبایی ها
در جهانم بودی
روشنای سحر فرداها
جاودانم بودی
******
آی لیلا لیلا
چه کسی می پنداشت
دست بیرحم زمان
دشنه بر سینه من خواهد کاشت
و دل و جان مرا تیغ کشان
از تن زخمی و خون آلودم
همه بر خواهد داشت 

باد می پیچد سرد
 تیغ می اندازد
به دلم پنجه درد
و بناگاه  سر ایوانم
باز هم ناپیدا
عطر تو از همه سو می خیزد
و گل خاطره هایت آرام
به سر و صورت من می ریزد 

اشک در چشمانم 
به خودم می گویم :
شب چه می پندارد
تو نرفتی لیلا
عشق ما را هرگز
نتواند حتی پنجه مرگ
از دل و جان بکَند


تو شرابی تو شراب
توی بیداری و خواب
از تو من مستم مست
کهکشانی از نور
همه ذرات وجودم شده تو
به فراسوی تنی
در رگ و روح منی 




۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

چه زیبایی




لطیف و گرم و گیرایی ، چه زیبایی چه زیبایی
طنین  آرزوهایی  ،  چه زیبایی چه زیبایی
ترنم های بیداری به نیزاران خواب آلود
افق هایی تماشایی  ،  چه زیبایی چه زیبایی
سرود آبشاران روی کهساران به شبگیران
سحرگاهانِ دنیایی  چه زیبایی چه زیبایی
درونم موج احساسی ، گل بارانی از یاسی
جهانی از شکوفایی چه زیبایی چه زیبایی
شبان نقره ای در برکه های روشن مهتاب
غزلهایی گوارایی  چه زیبایی چه زیبایی
من آن روحم که آواره ، دلی گشته دوصد پاره
مرا تنها تو ماوایی  چه زیبایی چه زیبایی
در اعماقم شکوه کهکشانهایی پر از نوری
کلید رمز شیدایی  چه زیبایی چه زیبایی
غرور کوههای خفته زیر بال خورشیدی
به چشمانم تو غوغایی  چه زیبایی چه زیبایی
نسیم ساحل سبزی به دیدار سپیداران
پر مرغان دریایی چه زیبایی چه زیبایی 
به اندوهان پر توفان ، به شادی های بی پایان
خیالم را می آرایی  چه زیبایی چه زیبایی
به شب راز سحرگان کویر تشنه ای باران
تو اقلیم اهورایی  چه زیبایی چه زیبایی
بهارانی به زیر بارش  برف زمستانی 
گل سرخی به رویایی چه زیبایی چه زیبایی