۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

من یک زن تن فروش هستم




مانند شما منم زمانی   
     لبریز گل و ترانه بودم
در باغچه های زندگانی   
  سرسبزترین جوانه بودم

با خنده کنار کودکان شاد   
  در کوچه به کوچه می دویدم
مانند پرنده های آزاد   
  هر گوشه به گوشه می پریدم

موهای طلایی ام سحرگاه  
   هنگام سپیده می درخشید
ژرفای دلم به تابش ماه   
  سرشار شکوفه های امید

یک روز ولی به ناگهانی  
   تاریک شد عالم خیالم
انگار به تیری آسمانی   
  ناگاه شکسته شد که بالم

در خانه سبز و با صفایم    
  مادر که بهشت من جهان بود
رویای زلال خوابهایم    
 خورشید همیشه جان من بود

در زوزه باد و سوز و سرما  
  یک دشنه گرفته در کف مشت
با پنجه به گونه ها خودش را 
  از رنج و بلا  و غصه ها کشت

بابای مریض من پس از آن  
   معتاد شد و به گوشه ای مرد
مداح محل مرا دعا خوان    
   با حیله میان خانه اش برد 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

در فرصتی میان دو هیچ




در فرصتی میان دو هیچ
ناگاه صدای تو پیچید
از معابری پیچ در پیچ و ناپیدا
و اتفاقی درخشان در من افتاد

در قفا
هراسناک و نفسگیر
زمان ایستاده بود
و من در غریو صاعقه ها دوان
با شاخه هایی از گل سرخ
به بی سو دویدم

بر بلندای ایوان خیالرنگم
به چشم اندازی شنگرف
نگاه برهنه و تابناکم
شراب مینوشید
و خاربوته های خشک اندوهان قیرینه ام
دود میشدند

از آتشی خورشیدی که تنوره میکشید در جانم

در را گشودم
در رواق کوچکم 
و در احساسم
طنین پای لطیف تو می آمد
و در و دیوارها  عطر نفسهای تو را میدادند
و نسیم لبخندت

سایه های بید
در سکوت تبدار حیاط خانه تکان میخوردند
و دو کبوتر سپید کنار حوض
در بهتی مغموم نگاهم میکردند

به دلهره به هر سوی چشم دوختم 

و لرزان صدایت زدم 
 اما !؟

دو قطره اشک به گونه ام لغزید
حضورت را یقین داشتم
اما نمیدیدمت






 « مهدی یعقوبی »