۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

من یک زن تن فروش هستم




مانند شما منم زمانی   
     لبریز گل و ترانه بودم
در باغچه های زندگانی   
  سرسبزترین جوانه بودم

با خنده کنار کودکان شاد   
  در کوچه به کوچه می دویدم
مانند پرنده های آزاد   
  هر گوشه به گوشه می پریدم

موهای طلایی ام سحرگاه  
   هنگام سپیده می درخشید
ژرفای دلم به تابش ماه   
  سرشار شکوفه های امید

یک روز ولی به ناگهانی  
   تاریک شد عالم خیالم
انگار به تیری آسمانی   
  ناگاه شکسته شد که بالم

در خانه سبز و با صفایم    
  مادر که بهشت من جهان بود
رویای زلال خوابهایم    
 خورشید همیشه جان من بود

در زوزه باد و سوز و سرما  
  یک دشنه گرفته در کف مشت
با پنجه به گونه ها خودش را 
  از رنج و بلا  و غصه ها کشت

بابای مریض من پس از آن  
   معتاد شد و به گوشه ای مرد
مداح محل مرا دعا خوان    
   با حیله میان خانه اش برد 

سر تا سر چهره اش پر از پشم
   آیات خدا به روی لب داشت
شب تا به سحر همیشه با خشم   
  با من به بهانه ها غضب داشت

پنجاه و دو سال و شایدم بیش  
  هم سن پدر بزرگ من بود
هر لحظه دلم به حال تشویش  
 گویی که درونش ازلجن بود

با صیغه مرا به رختخوابش   
  انداخت همان شب نخستین
از رنج هماره از عذابش  
  پر شد دل من به نفرت و کین

میکشت مرا به خانه از درد  
   در بستر سرد و پر فریبش
فریاد سرم همیشه میکرد   
  با چهره پست و نانجیبش

در زیر فشار جثه او    
   میشد بدنم که تکه پاره
دندان و دماغ و چشم و ابروش 
  بدشکل و کثیف و بدقواره

شهوت همه مذهبش به هستی  
  پایین تنه ها جهان خدایش
از دود و دروغ و ننگ و پستی   
  آکنده به هر کجا هوایش

گفتم بکشم شبی خودم را    
 از غصه و غم خلاص گردم
با مرگ خودم خموش و تنها   
   پرواز کنم از این جهنم

اما که نشد دوباره ماندم  
  با کارد به استخوان به خانه
شد تیره و تار چشمم عالم  
   با وحشت و ترس بیکرانه

گفتم که خدا ولی خدا هم  
  انگار که خواب برده بودش
دنیا شده بود همه جهنم    
    گندیده سراسر وجودش

از صبح و سحرگهان به رویم  
  سهمم به جهان فقط لگد بود
صد بغض نشسته در گلویم  
   مداح تو گوییا که دد بود

ناگاه شبی فرار کردم    
    آزرده میان باد و بوران
با گریه و ناله ها دمادم  
  از کوچه به کوچه ای هراسان

هر گوشه به گوشه گرگ خونخوار 
  بیراهه و راه در کمین بود
انگار وجود من سر دار  
  با مرگ همیشه در قرین بود

ناگاه رسید مردی از راه   
 عمامه به سر عبایی بر دوش
گفتا که بیا بنام الله   
 ای خواهر خسته ی سیه پوش

در سفره خود دهم طعامت  
  عقدت بکنم به گام اول
در خلوت شب شوم غلامت  
 گردی به برم جواهر و لعل

آخوند و فلان و من فلانم
 در دور و برم همیشه گلشن
بر هر چه که تو پرستی عالم 
   از عطر بهشت آلت من

جدم برسد امام دوم
از ایل و تبار تازیانم
برخیز بیا کنیزکم ، قم
پستان بنه یک کمی دهانم

با دشنه به او هجوم بردم  
  ترسان شد و رفت از بر من
من ماندم و باز غصه هر دم  
  در گوشه و در کنار میهن

فریاد زدم از عمق جانم  
  ایران تو بگو گناه من چیست
سوگند دگر نمی توانم   
 در جان و تنم توان دگر نیست

من یک زن تن فروش هستم   
 یک زن که در این وطن ندارد
یک خانه شبی که شاد و بی غم  
 آسوده سرش زمین گذارد

در کوچه بکوچه هر شب و روز  
  نفرینِ همه شود نثارش
جانش همه گشته ناله و سوز  
   تاریک تمام روزگارش

لعنت شده دوزخی به عالم  
   خاک وطنش شده جهنم
فریاد زند همیشه هر دم  :
  ای مرگ بیا برس به دادم

« مهدی یعقوبی »