مانند شما منم زمانی
لبریز گل و ترانه بودم
در باغچه های زندگانی
در باغچه های زندگانی
سرسبزترین جوانه بودم
با خنده کنار کودکان شاد
با خنده کنار کودکان شاد
در کوچه به کوچه می دویدم
مانند پرنده های آزاد
مانند پرنده های آزاد
هر گوشه به گوشه می پریدم
موهای طلایی ام سحرگاه
موهای طلایی ام سحرگاه
هنگام سپیده می درخشید
ژرفای دلم به تابش ماه
ژرفای دلم به تابش ماه
سرشار شکوفه های امید
یک روز ولی به ناگهانی
یک روز ولی به ناگهانی
تاریک شد عالم خیالم
انگار به تیری آسمانی
انگار به تیری آسمانی
ناگاه شکسته شد که بالم
در خانه سبز و با صفایم
در خانه سبز و با صفایم
مادر که بهشت من جهان بود
رویای زلال خوابهایم
رویای زلال خوابهایم
خورشید همیشه جان من بود
در زوزه باد و سوز و سرما
در زوزه باد و سوز و سرما
یک دشنه گرفته در کف مشت
با پنجه به گونه ها خودش را
با پنجه به گونه ها خودش را
از رنج و بلا و غصه ها کشت
بابای مریض من پس از آن
بابای مریض من پس از آن
معتاد شد و به گوشه ای مرد
مداح محل مرا دعا خوان
مداح محل مرا دعا خوان
آیات خدا به روی لب داشت
شب تا به سحر همیشه با خشم
شب تا به سحر همیشه با خشم
با من به بهانه ها غضب داشت
پنجاه و دو سال و شایدم بیش
پنجاه و دو سال و شایدم بیش
هم سن پدر بزرگ من بود
هر لحظه دلم به حال تشویش
هر لحظه دلم به حال تشویش
گویی که درونش ازلجن بود
با صیغه مرا به رختخوابش
با صیغه مرا به رختخوابش
انداخت همان شب نخستین
از رنج هماره از عذابش
از رنج هماره از عذابش
پر شد دل من به نفرت و کین
میکشت مرا به خانه از درد
میکشت مرا به خانه از درد
در بستر سرد و پر فریبش
فریاد سرم همیشه میکرد
فریاد سرم همیشه میکرد
با چهره پست و نانجیبش
در زیر فشار جثه او
در زیر فشار جثه او
میشد بدنم که تکه پاره
دندان و دماغ و چشم و ابروش
دندان و دماغ و چشم و ابروش
بدشکل و کثیف و بدقواره
شهوت همه مذهبش به هستی
شهوت همه مذهبش به هستی
پایین تنه ها جهان خدایش
از دود و دروغ و ننگ و پستی
از دود و دروغ و ننگ و پستی
آکنده به هر کجا هوایش
گفتم بکشم شبی خودم را
گفتم بکشم شبی خودم را
از غصه و غم خلاص گردم
با مرگ خودم خموش و تنها
با مرگ خودم خموش و تنها
پرواز کنم از این جهنم
اما که نشد دوباره ماندم
اما که نشد دوباره ماندم
با کارد به استخوان به خانه
شد تیره و تار چشمم عالم
شد تیره و تار چشمم عالم
با وحشت و ترس بیکرانه
گفتم که خدا ولی خدا هم
گفتم که خدا ولی خدا هم
انگار که خواب برده بودش
دنیا شده بود همه جهنم
دنیا شده بود همه جهنم
گندیده سراسر وجودش
از صبح و سحرگهان به رویم
از صبح و سحرگهان به رویم
سهمم به جهان فقط لگد بود
صد بغض نشسته در گلویم
صد بغض نشسته در گلویم
مداح تو گوییا که دد بود
ناگاه شبی فرار کردم
ناگاه شبی فرار کردم
آزرده میان باد و بوران
با گریه و ناله ها دمادم
با گریه و ناله ها دمادم
از کوچه به کوچه ای هراسان
هر گوشه به گوشه گرگ خونخوار
هر گوشه به گوشه گرگ خونخوار
بیراهه و راه در کمین بود
انگار وجود من سر دار
انگار وجود من سر دار
با مرگ همیشه در قرین بود
ناگاه رسید مردی از راه
ناگاه رسید مردی از راه
عمامه به سر عبایی بر دوش
گفتا که بیا بنام الله
گفتا که بیا بنام الله
ای خواهر خسته ی سیه پوش
در سفره خود دهم طعامت
در سفره خود دهم طعامت
عقدت بکنم به گام اول
در خلوت شب شوم غلامت
در خلوت شب شوم غلامت
گردی به برم جواهر و لعل
آخوند و فلان و من فلانم
در دور و برم همیشه گلشن
بر هر چه که تو پرستی عالم
بر هر چه که تو پرستی عالم
از عطر بهشت آلت من
جدم برسد امام دوم
از ایل و تبار تازیانم
برخیز بیا کنیزکم ، قم
پستان بنه یک کمی دهانم
با دشنه به او هجوم بردم
ترسان شد و رفت از بر من
من ماندم و باز غصه هر دم
من ماندم و باز غصه هر دم
در گوشه و در کنار میهن
فریاد زدم از عمق جانم
فریاد زدم از عمق جانم
ایران تو بگو گناه من چیست
سوگند دگر نمی توانم
سوگند دگر نمی توانم
در جان و تنم توان دگر نیست
من یک زن تن فروش هستم
من یک زن تن فروش هستم
یک زن که در این وطن ندارد
یک خانه شبی که شاد و بی غم
یک خانه شبی که شاد و بی غم
آسوده سرش زمین گذارد
در کوچه بکوچه هر شب و روز
در کوچه بکوچه هر شب و روز
نفرینِ همه شود نثارش
جانش همه گشته ناله و سوز
جانش همه گشته ناله و سوز
تاریک تمام روزگارش
لعنت شده دوزخی به عالم
لعنت شده دوزخی به عالم
خاک وطنش شده جهنم
فریاد زند همیشه هر دم :
ای مرگ بیا برس به دادم
« مهدی یعقوبی »