در فرصتی میان دو هیچ
ناگاه صدای تو پیچید
از معابری پیچ در پیچ و ناپیدا
و اتفاقی درخشان در من افتاد
در قفا
هراسناک و نفسگیر
زمان ایستاده بود
و من در غریو صاعقه ها دوان
با شاخه هایی از گل سرخ
به بی سو دویدم
بر بلندای ایوان خیالرنگم
به چشم اندازی شنگرف
نگاه برهنه و تابناکم
شراب مینوشید
و خاربوته های خشک اندوهان قیرینه ام
دود میشدند
از آتشی خورشیدی که تنوره میکشید در جانم
در را گشودم
در رواق کوچکم و در احساسم
طنین پای لطیف تو می آمد
و در و دیوارها عطر نفسهای تو را میدادند
و نسیم لبخندت
سایه های بید
در سکوت تبدار حیاط خانه تکان میخوردند
و دو کبوتر سپید کنار حوض
در بهتی مغموم نگاهم میکردند
به دلهره به هر سوی چشم دوختم
و لرزان صدایت زدم
اما !؟
دو قطره اشک به گونه ام لغزید
حضورت را یقین داشتم
اما نمیدیدمت
« مهدی یعقوبی »