آمدی در روبرویم روسری بر داشتی
از دو چشمت خوانده بودم فتنه در سر داشتی
تاب گیسویت به روی شانه های نیمه لخت
نامسلمان! دین و ایمان از دلم بر داشتی
کوچه و پسکوچه ها خاموش بود و سوت و کور
پیرهن از نسترن های معطر داشتی
دامن کوتاه و چین داری به ساق مرمرین
زیر چتر شاخه های درهم و سبز صنوبر داشتی
خنده هایت رشته ای الماس و مروارید بود
چند النگو در مچ دستت که زیور داشتی
عشوه و ناز و کرشمه دم به دم در هر قدم
گوییا در هر تبسم با خودت شر داشتی
ساکت و مبهوت گنجشکان به روی شاخه ها
بر لبانت نغمه های روح پرور داشتی
دیده بودم من تو را در اوج رویاهای خویش
در رگ و روحم ازل تا در ابد پر داشتی
واژه هایت شعر می شد در تپش های دلم
لهچه ای شیرین و آهنگین و محشر داشتی
با نگاهت آتشی جان مرا در بر گرفت
معجزه در مردمک هایت سراسر داشتی
در شبی بی انتها چشمان تاریک مرا
ناگهان از عشق سوزانت منور داشتی
مهدی یعقوبی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر