این مملکت که رفتست تا فرق سر که در گوه
در گند و در کثافت مانند خر که در گوه
در مغز امت ما یک ذره از خرد نیست
ماسیده در خرافات چون گاو نر که در گوه
افکار این خلایق بوی لجن گرفته
جهل و جنون سر و پا خود بیخبر که در گوه
بر روی دوش آنها صدها هزار ملا
با خیل روضه خوانها تا در کمر که در گوه
گمگشته در سیاهی در ظلمت و تباهی
شد پیشه اش گدایی کوی و گذر که در گوه
حس شهامت انگار در روحشان که مرده ست
خوار و ذلیل و بنده زیر و زبر که در گوه
از رشته های زنجیر بر دست و پا که شادند
بیزار از رهایی چون جانور که در گوه
افتاده توی مرداب خود را زده که در خواب
بیند که در خماری قند و شکر که در گوه
ماتحتشان فرو شد آن وعده های رنگین
بنگر کنند شادی شور و شرر که در گوه
هر گرگ شد امامش هورا کشد به نامش
خود را کند غلامش چون کور و کر که در گوه
در قلب شان محبت گویی دگر نماندست
بر ضد هم شب و روز در کف تبر که در گوه
از میهنم از ایران رنگ و نشان ندارند
در هر کران بجویند دّر و گهر که در گوه
آکنده از فسادند در بند اعتیادند
کوه و کمر سراسر دیوار و در که در گوه
بعد از حشیش و تریاک بینند در بهشتند
هر گوشه و کرانه حوری به بر که در گوه
در چنگ مشتی آخوند انسانیت نماندست
شور و سرور و لبخند شعر و هنر که در گوه
مهدی یعقوبی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر