۱۳۹۵ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

از پس پنجره ها می شنوم بوی بهار



از پس پنجره ها می شنوم بوی بهار
می رسد صبحدم از قعر شب تیره و تار
از سفر چلچله ها بال زنان در راهند
وقت آن شد بزنم گوشه ایوان که سه تار
شاخه ها مملو از شادی گنجشکانند
من به رویای تو با زمزمه در گشت و گذار
دیدن دشت شقایق چه صفایی دارد
گل من چایی دم کرده برایم که بیار
دست خود را بده تا روح تو را لمس کنم
سر خود را به سر شانه نرمم بگذار 
پلک ها را به تبسم که ببند همره من
چون کبوتر دل خورشید سحر پر بردار
جز که عشق عالم ما هیچ نمی ماند هیچ
میشود بود و نبود من و تو گرد و غبار
تپش قلب تو را در دل خود حس بکنم
میکشد بیشه خشکیده جانم که شرار
خواب دیدم که تو از راه سفر می آیی
بر تنت پیرهنی رنگ گل سرخ انار
میدوم پای برهنه به خیابان از شوق
من بگوشم که شنیدم دم در سوت قطار

مهدی یعقوبی

هیچ نظری موجود نیست: