به جهان که جز محبت اثری بجا نماند
به جهان که جز عطوفت ثمری به جا نماند
تا فکر شما که در غل و زنجیر است - آزادی دست و پایتان تزویر است - برخیز و غبار روح خود را بتکان - اندیشه نو شدن همان تغییر است - مهدی یعقوبی
به کف شلاق خون آلود و بر روی لبش نام خدایش
نفیر و زوزه های مرگ و نفرت در صدایش
بمن گفتا غضبناک
بگو یاران خود را
نگاهش کردم و خندیدم آنگاه
به مثل شرزه شیری
خروشیدم به ناگاه
میروم تا که در میکده را باز کنم
نغمه ای در دل خاموشی شب ساز کنم
شهر دلمرده و ماتم زده ام را لبریز
از شراب و غزل حافظ شیراز کنم
ای صفای هر چه که راننده است
کار و بارش با کلاج و دنده است
با همه ابری که آکنده دلش
پشت فرمان بر لبانش خنده است
نان به روی سفره اش نان حلال
زندگی را با شرافت زنده است
با خروش خشمگین در اعتصاب
من و تو نرم نرمک در خیابان زیر باران
سرت بر شانه ام زلفت پریشان زیر باران
شکوه قله سرسبز و زیبای دماوند
در آغوش شقایقها نمایان زیر باران
سرانگشت لطیفت را به دستم می فشارم
تو میخندی به چشمانی درخشان زیر باران
گر چه تاریک تر از ظلمت شب هر روز است
برف و سرما به در و پنجره ها پر سوز است
سرنوشت من و تو تیره و وحشت آلود
در کف عده ای دیوانه و جنگ افروز است
نسل ما گند همه گند همه گند زدند
خنجر از پشت به این میهن دربند زدند
با فرومایه ترین قشر زمین، ملاها
فکر و اندیشه خود بیهده پیوند زدند
چه شکوفه های زیبا که شکفته کوه و صحرا
بنگر بهار آمد به حریم خانه ما
به ستیغ کوهساران گل سرخ میدرخشد
عزیزان عیدتان پیروز بادا
همه هر روزتان نوروز بادا
دمادم لحظه هاتان شادی و شور
به دشت آرزوهاتان گل نور
روان از کوهساران چشمه سارو
سراسر دشت و صحرا لاله زارو
چکاوک نغمه خوان بر شاخسارو
غم و اندوه و ماتم در گذارو
بهار آمد بهار آمد بهارو