۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

به تبار بیشماران به جهان هزار هزاریم



نفس شکوفه زاران ، افقی پُر از بهاریم
سر قله های توفان ،  سحر آشیانه داریم
به گذرگهان ظلمت  تپش ستاره گانیم
به شبان برف  آتش به فراز کوهساریم
به سلاله شقایق  غزل زلال عشقیم
دل سنگ و صخره حتی شده ما جوانه آریم
رعد و برق آسمانی به سکوت روزگاریم
به گذار ابر باران  به کویر تشنه باریم
لب برکه های مهتاب عطشی همیشه داریم
به رواق آرزوها  گل سرخ می گذاریم
به میان موج وحشی پر خویش میگشاییم
اثر سپیده دم ما  به شبانه روی داریم
زده ای به خون کشاندی به فراز نیزه راندی
متحیری که بازهم ، شب و روز میگساریم
رگ و روح عاشق هرگز به گلوله ها نمیرد
به تبار بی شماران به جهان هزار هزاریم


۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

زیستن در میان دو سنگ آسیاب




در زمهریر معابر متروک
و انجماد قیرینه فصول
رویاهایم را می افروزم 
در کنار سنگچین خرد خاطرات خویش
و آتش میگیرم 
در تاریکترین خاموشی

زیستم 
در میان دو سنگ آسیاب
در چرخش تازیانه ها
به سردابه هایی مخوف
بر گوشت و پوست و استخوان لهیده ام
و آنگاه
 در اقالیمی نامکشوف
در تلاطم اعماق بی انتهای خویش پر گشودم
و راز ناگشوده  ابدیت 
چون آفتابی پر فروغ 
بر من گشوده شد 

زیستم
در مکاشفه حقیقتی سوزان
با طنابی بر گلو
و آنگاه  که چارپایه های چوبی 
با  آیه هایی از قرآن 
و الله اکبرهای سگان هار
 از زیر پایم کشیده شدند
رویاروی مرگ
غریو  بر کشیدم :
زندگی
و کوهوار بر خاستم

زیستم 
و ایستادم
به روز و روزگاری که راست قامت ترین سروها
 خم میشدند
و شاعرترین شاعران 
و خدایانشان
شمشیر واژه ها در غلاف
در زیر چتر سکوت خویش بیتوته میکردند


زیستم
در سکوتی بی ترحم
با سینه هایی که از ژرفایش آذرخش سر بر میکشید
 و بر اشباح تاریک یاس 
و تقدیر کوری که جهان را محصور کرده بود
شوریدم 

اینک
این منم 
با نی لبکی بر دست
 ایستاده و ناپیدا
در جزایر  صبحگاهی آرزوهای  خویش
و قلعه های متروک
که افق در افق صف کشیده اند 


هیچگاه به تاریکی تن در ندادم
به سکوت
در من جنگلی  پر شکوفه نفس میکشد
 جنگلی همیشه سبز که پائیز و زمستانش نیست 
و از تبرها شکسته و پرپر نمی شود


بر دره های هولناک 
رویاروی تیره گی ها و تیرها
ایستادم 
و آنگاه که پرتاب میشدم 
پر میگرفتم





۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

یک درصدید عمامه بر سرها




با چوبه های دار 
با این همه کشتار
در آب و خاک ما
یک درصدید عمامه بر سرها

شیپور بیداری
می آید از هر سوکران در گوش
با مشتهاشان بر هوا زنها
در زیر رعد و برق 
بر طبل می کوبند 
بر سنگفرش سرخ میدانها : 
یک درصدید عمامه بر سرها


با آنهمه رمال
با آنهمه غسال 
آیات قرآن و مسلسلها
ای اسکلت های غبار آلود
در میهن شیران 
شمشیرها بر کف همه غَران
یک درصدید عمامه بر سرها 

بشنو چه می خوانند
ای مردک خونخوار
کاخ ولایت میشود اشغال
حتی اگر یک تن بماند در وطن از ما
دست عدالت میدهد آخر تو را دجال 

یک درصدید عمامه بر سرها
یک درصدید ای ضد انسانها




۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

تابوت مرا بر در میخانه گذارید




من مُردم اگر هلهله از سینه بر آرید
بر گونه هم نغمه زنان بوسه بکارید
با ساز و دهل رقص کنان از دم مسجد
تابوت مرا بر در میخانه گذارید
از دشت و دمن  با گل سرخ عاشق و معشوق
لب بر لب  هم پشت سرم  ره بسپارید
در حوض شرابم بدهیدعاقبتم غسل
در دور و برم شیخ  فرومایه میارید
زیبایی عالم همه در واژه « عشق » است
بر خاک من آلاله و پروانه ببارید
دستان مرا در تن هر خوشه انگور
با شعله خورشید غزلخوان بفشارید
از سلسله تاکم و اصل و نسبم عشق
 با خوردن می یاد مرا زنده بدارید

« مهدی یعقوبی »


۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

چه میشد « دوستت دارم » جهان بود



سحرگاهان به زیر نور خورشید
درختی چتر گل را باز می کرد
غمش را مرد چوپانی به صحرا
به نی بر تخته سنگی ساز می کرد

گل سرخی کبوتر روی منقار
بسوی جفت خود پر میزد از دور
به تاکستان به زیر بارش نور
شراب عشق میجوشید از انگور

به جنگل بچه آهویی به مستی
دو تا چشمان خود را باز میکرد
به شادی مادرش را اولین بار
کنار صخره ای آواز میکرد

دو تا پروانه با پرهای زرین
سبک بر بیشه زاران می پریدند
در آغوش نسیمی نا بهنگام
تن گلبرگ ها را می چشیدند

من اما روی ساحل سرخ و سوزان
لبم بر روی لبهای « عسل » بود
زلال و سبز و عطر آگین و رنگین
جهان اعماق چشمانش غزل بود

در آهنگ سکوتی بغض آلود
نگاهش در نگاهم مهربان بود
به پچ پچ زیر گوشم راز می گفت :
چه میشد « دوستت دارم » جهان بود

یله در خاطراتی آتش انگیز 
سر انگشتان من بر گیسوانش
به لبخندی که میزد من گمانم 
جهان میشد گلی در آسمانش

به نجوا گفتمش در رقص امواج
هدف از آفرینش ، زندگی چیست
طنینی از محبت در کلامش : 
« چه چیزی نازنینم زندگی نیست »

*****
پرستویم شبی پر زد به خورشید
به ساحل مانده اما جای پایش
به هر شب تا سحر در خلوتی سبز
بپیچد در دلم عطر صدایش





۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

لز لب شمشیر خون بر روی قرآن می چکید



در سکوتی مرگبار
در کنار گله هایی پاسدار
قبضه  شمشیر را جلاد با سختی فشرد
بوسه زد بر جلد قرآن مجید
بر خدا و نایبش سوگند خورد
جرعه ی آبی شتابان سر کشید
روی لب الله و اکبر گفت و بعد
دستهای کودکی محروم را
از برای سرقت یک لقمه نان
پیش چشمان خلایق قطع کرد 

بر ستیغ برفی البرز کوه 
در سحر خورشید ،  سوزان  می دمید
مادری با چشم گریان کوچه های شهر تهران می دوید
در کنار پای جلاد پلید 
قطره های خون کودک روی قرآن می چکید 



۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

ای ستمکاران از ایران گورتان را گم کنید



ای ستمکاران از ایران گورتان را گم کنید
گرگ های شکل انسان گورتان را گم کنید
از هزار و چار صد سال آتش و جهل و جنون
دشمنان ملک ایران گورتان را گم کنید
گورهای دسته جمعی ، خاورانها ساختید
پست تر از هر چه حیوان گورتان را گم کنید
خصم مادر زاد آزادی به خاک میهنید
لاشخورهای بیابان گورتان را گم کنید
توی زندانهایتان حکم تجاوز میدهید
طبق شرع و نص قرآن گورتان را گم کنید
ای سیه رویان قاتل ،  تخم جن ها ای اراذل
ننگ و نفرت بر شمایان گورتان را گم کنید
منبر و عمامه هاتان را به آتش می کشیم
ای پلیدان روح شیطان ، گورتان را گم کنید
عاشقان را در خیابان تیرباران می کنید
لات و لوت و شارلاتان گورتان را گم کنید
شب پرستان ،  روضه خوانان ،   کرکسان مرده خوار
جغدهای یاس و حرمان گورتان را گم کنید
بر لب و دندان تان خون کبوترهای ماست
ای جنایت های عریان گورتان را گم کنید
تف به هر  دینی که زن را سنگباران می کند
ای کثافت های دوران  گورتان را گم کنید

مهدی یعقوبی



۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

روز شرف شیر دلان سر رسید




آتش  در  آتش  در  آتشیم
صاعقه بر بیشه شب می کشیم
سینه سپر پیش تبر می کنیم
 بازخطر  باز خطر  میکنیم
شب شکنان ما همگی یک تنیم
مشت گره کرده ی شیر آهنیم
شورش در شورش در شورشیم
یورش در یورش در یورشیم
پیش و پس کوچه کمین می کنیم
لکه ننگت به زمین می کنیم
رایت خورشید سحر می شویم
شعله کشان در دل شب میدویم
وای اگر باز خروشان شویم
سینه دریا گل توفان شویم
زیر و زبر در بدرت می کنیم
خاک فنا روی سرت می کنیم
گور تو را گور تو را می کنیم
مشت دماوند به فرقت زنیم
با شرفان بی شرفان می کشند
کاسه خون بر لب شان دلخوشند
روز شرف شیر دلان سر رسید
مهلت دژخیم به آخر رسید
شعله کشان در شب توفان به پیش 
تا که به آزادی ایران به پیش 
مهدی یعقوبی






۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

بد حجابم بدحجابم بی حجاب - شعر از مهدی یعقوبی



من زن ایرانی ام جوشیده از شعر و شراب
 خم نخواهد شد سرم هرگز به قانون حجاب
پایه ی اسلامتان را ای  امام جمعه ها
 می کنم با تار مویی من خراب اندر خراب
گور بابای شما  بر جد و آبای  شما
از جهنم تا بهشت و وحشت و رنج و عذاب
ننگ و نفرت بادتان ای کرکسان ، شادی کشان
زن به چشمان شما شد برده ای در رختخواب
روی لب الله و اکبر  سنگسارم  کرده اید
تا گلو  در خاکها  ای قاتلان  آفتاب
 روسری  را در خیابان قعر آتش افکنم
گیسوان را میدهم شادی کنان من پیچ و تاب
میروم در ساحل دریا کمی عریان شوم
پیکر زیبای خود را تا زنم رقصان بر آب
لب بگیرم از لب معشوق خود در کوچه ها
شیخکان را افکنم با بوسه ها در اضطراب
تو چه دانی آیت الله پشمکی از شور و حال
کشک خود را زیر ماتحتت سر منبر بساب
من زنم زن مذهبم تنها جهان آزادی است
می گشایم بال و پر در آسمانها چون عقاب
آن سبو بشکست و آن پیمانه ها بر خاک ریخت
مرد سالاری شده  در گور ای عالیجناب
من زن ایرانی ام جوشیده از شعر و شراب 
خم نخواهد شد سرم هرگز به قانون حجاب

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

در خبرها آمده بود که یک کارگر خود را بر اثر فقر حلق آویز کرد


یک کارگر خود را
بر دار زد امروز
او از سنندج بود
از کوچه های درد

علت نمی دانم
شاید که از اشک دو چشم کودکانش بود 
وقتی که بر می گشت
با دستهای خسته و خالی
 یا ضجه های همسرش  وقتی که میلرزید
در پنجه های مرگ

علت نمی دانم
شاید که در من بود
یا در تو که خاموش
کز کرده ای در گوشه ای تاریک

یک لقمه ای از  نان
یا مرگ یک انسان
نرخ شرافت آه
در این وطن چند است 
اعماق جان من
آتشفشانی شعله ور از خشم در بند است

۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

نیستی آیا که هست


عابران  خاموش بر درگاه یاس ایستادند
با تابوتهایی شکسته بر دوش
و بادهای تاریک
بر خاکریزهای تفته از جنون می تاختند
به نیمروزی از خاکستر

 ومن به نجوایی شنگرف
 نابهنگام
 از گلوی کسی ناپیدا
ایستاده بر سنگفرشهای رویایم خواندم : 
« نیستی آیا که هست
اگر که هست نیستی پس ... »

در پشت پنجره سنبله های سبز
در دشتهای آتش گرفته
رویاروی داسها تاب میخوردند
و از آنسوی عدم 
شناور در آیینه ها
سروشی در من میوزید 

در پشت هر جهان جهانی دیگر دیدم
و هر پایان آغازی بی انتها بود بر دریچه هایی از خورشید
 به دنیایی  که از عشق سخن میگفت
بی مرز