۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

نیستی آیا که هست


عابران  خاموش بر درگاه یاس ایستادند
با تابوتهایی شکسته بر دوش
و بادهای تاریک
بر خاکریزهای تفته از جنون می تاختند
به نیمروزی از خاکستر

 ومن به نجوایی شنگرف
 نابهنگام
 از گلوی کسی ناپیدا
ایستاده بر سنگفرشهای رویایم خواندم : 
« نیستی آیا که هست
اگر که هست نیستی پس ... »

در پشت پنجره سنبله های سبز
در دشتهای آتش گرفته
رویاروی داسها تاب میخوردند
و از آنسوی عدم 
شناور در آیینه ها
سروشی در من میوزید 

در پشت هر جهان جهانی دیگر دیدم
و هر پایان آغازی بی انتها بود بر دریچه هایی از خورشید
 به دنیایی  که از عشق سخن میگفت
بی مرز 

هیچ نظری موجود نیست: