عابران خاموش بر درگاه یاس ایستادند
با تابوتهایی شکسته بر دوش
و بادهای تاریک
بر خاکریزهای تفته از جنون می تاختند
به نیمروزی از خاکستر
با تابوتهایی شکسته بر دوش
و بادهای تاریک
بر خاکریزهای تفته از جنون می تاختند
به نیمروزی از خاکستر
ومن به نجوایی شنگرف
نابهنگام
نابهنگام
از گلوی کسی ناپیدا
ایستاده بر سنگفرشهای رویایم خواندم :
ایستاده بر سنگفرشهای رویایم خواندم :
« نیستی آیا که هست
اگر که هست نیستی پس ... »
اگر که هست نیستی پس ... »
در پشت پنجره سنبله های سبز
در دشتهای آتش گرفته
رویاروی داسها تاب میخوردند
و از آنسوی عدم
شناور در آیینه ها
سروشی در من میوزید
سروشی در من میوزید
در پشت هر جهان جهانی دیگر دیدم
و هر پایان آغازی بی انتها بود بر دریچه هایی از خورشید
به دنیایی که از عشق سخن میگفت
بی مرز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر