۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

میخواهمت بنوشم مثل شراب شیراز




میخواهمت غزلخوان ،  رقصنده زیر باران
بی روسری درآیی  در کوچه های تهران
لب بر لبم گذاری در بیشه زار مهتاب
آغوش من بخندی  با گیسوان عریان
الماس دیده ات را  بر دیده ام بدوزی
بر آسمان چشمت  پر بر کشم فروزان
محبوبه های شب را  در دامنت بریزم
با صد سبد ترانه  مبهوت و مات و حیران
بر شانه ی لطیفت  سر تا سحر گذارم
با عشق بیکرانه  بر پله های ایوان
میخواهمت ببویم  در دشتی از گل سرخ
در هر تپش به قلبم با التهاب پنهان
میخواهمت بنوشم مثل شراب شیراز
تا قطره های آخر با بوسه های سوزان
وقتی که خاطراتت ناگاه میدرخشند
دنیای من که گردد زیباتر از گلستان
خون در رگان خشکم از عشق تو بجوشد
دیوانه وار و شرزه مانند موج و توفان
با تو بر آسمانم  گل روز و شب ببارد
حتی به برگریزان رویانم و غزلخوان
با بود و با نبودم من دوستت که دارم
ای مستی همیشه ای جاودانه در جان


« مهدی یعقوبی »

۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

لحظه هایی ابدی




بر سر بال کبوترهایم
به افقهای سپید
بوسه میزد خورشید
و بناگاه از راه
کسی از ناپیدا
به سر ایوانم عطر تو را
همه سو روی سرم می پاشید
و من از روزنه قلعه تاریکی ها
پر گرفتم از خویش
به زمانهایی دور
آنشبی که من و تو در باران
لب ساحل بودیم 
پچ پچ و زمزمه ها
دوستت دارم ها


بر سر صخره و سنگ
موج میزد دریا
و تو در آغوشم 
عشق رویایی من ای لیلا

در پس بیشه ابر
ماه  روی سر ما پیدا بود
مثل این بود که او هم به جهان
عاشق و شیدا بود
گیسوانت به سر شانه من می رقصید
نفست در نفسم عطر تمام گلها 
به دل دنیا بود

بوی گندمزاران
به هوا می پیچید
تپش سینه تو در تپش سینه من می آمیخت
در فراخای سکوت
عطش لبهایم جام شراب
از سر میکده ی لبهایت می نوشید

من در آن لحظه سبز ابدی
راز پیچیده عالم همه را
در دو چشمت دل شب می دیدم
و به لب با همه بود و نبود
به بهشتی که خدا وعده به انسان میداد
سخت می خندیدم

تو بهشتم تو بهشت
رمز زیبایی ها
در جهانم بودی
روشنای سحر فرداها
جاودانم بودی
******
آی لیلا لیلا
چه کسی می پنداشت
دست بیرحم زمان
دشنه بر سینه من خواهد کاشت
و دل و جان مرا تیغ کشان
از تن زخمی و خون آلودم
همه بر خواهد داشت 

باد می پیچد سرد
 تیغ می اندازد
به دلم پنجه درد
و بناگاه  سر ایوانم
باز هم ناپیدا
عطر تو از همه سو می خیزد
و گل خاطره هایت آرام
به سر و صورت من می ریزد 

اشک در چشمانم 
به خودم می گویم :
شب چه می پندارد
تو نرفتی لیلا
عشق ما را هرگز
نتواند حتی پنجه مرگ
از دل و جان بکَند


تو شرابی تو شراب
توی بیداری و خواب
از تو من مستم مست
کهکشانی از نور
همه ذرات وجودم شده تو
به فراسوی تنی
در رگ و روح منی 




۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

چه زیبایی




لطیف و گرم و گیرایی ، چه زیبایی چه زیبایی
طنین  آرزوهایی  ،  چه زیبایی چه زیبایی
ترنم های بیداری به نیزاران خواب آلود
افق هایی تماشایی  ،  چه زیبایی چه زیبایی
سرود آبشاران روی کهساران به شبگیران
سحرگاهانِ دنیایی  چه زیبایی چه زیبایی
درونم موج احساسی ، گل بارانی از یاسی
جهانی از شکوفایی چه زیبایی چه زیبایی
شبان نقره ای در برکه های روشن مهتاب
غزلهایی گوارایی  چه زیبایی چه زیبایی
من آن روحم که آواره ، دلی گشته دوصد پاره
مرا تنها تو ماوایی  چه زیبایی چه زیبایی
در اعماقم شکوه کهکشانهایی پر از نوری
کلید رمز شیدایی  چه زیبایی چه زیبایی
غرور کوههای خفته زیر بال خورشیدی
به چشمانم تو غوغایی  چه زیبایی چه زیبایی
نسیم ساحل سبزی به دیدار سپیداران
پر مرغان دریایی چه زیبایی چه زیبایی 
به اندوهان پر توفان ، به شادی های بی پایان
خیالم را می آرایی  چه زیبایی چه زیبایی
به شب راز سحرگان کویر تشنه ای باران
تو اقلیم اهورایی  چه زیبایی چه زیبایی
بهارانی به زیر بارش  برف زمستانی 
گل سرخی به رویایی چه زیبایی چه زیبایی


۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

به تبار بیشماران به جهان هزار هزاریم



نفس شکوفه زاران ، افقی پُر از بهاریم
سر قله های توفان ،  سحر آشیانه داریم
به گذرگهان ظلمت  تپش ستاره گانیم
به شبان برف  آتش به فراز کوهساریم
به سلاله شقایق  غزل زلال عشقیم
دل سنگ و صخره حتی شده ما جوانه آریم
رعد و برق آسمانی به سکوت روزگاریم
به گذار ابر باران  به کویر تشنه باریم
لب برکه های مهتاب عطشی همیشه داریم
به رواق آرزوها  گل سرخ می گذاریم
به میان موج وحشی پر خویش میگشاییم
اثر سپیده دم ما  به شبانه روی داریم
زده ای به خون کشاندی به فراز نیزه راندی
متحیری که بازهم ، شب و روز میگساریم
رگ و روح عاشق هرگز به گلوله ها نمیرد
به تبار بی شماران به جهان هزار هزاریم


۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

زیستن در میان دو سنگ آسیاب




در زمهریر معابر متروک
و انجماد قیرینه فصول
رویاهایم را می افروزم 
در کنار سنگچین خرد خاطرات خویش
و آتش میگیرم 
در تاریکترین خاموشی

زیستم 
در میان دو سنگ آسیاب
در چرخش تازیانه ها
به سردابه هایی مخوف
بر گوشت و پوست و استخوان لهیده ام
و آنگاه
 در اقالیمی نامکشوف
در تلاطم اعماق بی انتهای خویش پر گشودم
و راز ناگشوده  ابدیت 
چون آفتابی پر فروغ 
بر من گشوده شد 

زیستم
در مکاشفه حقیقتی سوزان
با طنابی بر گلو
و آنگاه  که چارپایه های چوبی 
با  آیه هایی از قرآن 
و الله اکبرهای سگان هار
 از زیر پایم کشیده شدند
رویاروی مرگ
غریو  بر کشیدم :
زندگی
و کوهوار بر خاستم

زیستم 
و ایستادم
به روز و روزگاری که راست قامت ترین سروها
 خم میشدند
و شاعرترین شاعران 
و خدایانشان
شمشیر واژه ها در غلاف
در زیر چتر سکوت خویش بیتوته میکردند


زیستم
در سکوتی بی ترحم
با سینه هایی که از ژرفایش آذرخش سر بر میکشید
 و بر اشباح تاریک یاس 
و تقدیر کوری که جهان را محصور کرده بود
شوریدم 

اینک
این منم 
با نی لبکی بر دست
 ایستاده و ناپیدا
در جزایر  صبحگاهی آرزوهای  خویش
و قلعه های متروک
که افق در افق صف کشیده اند 


هیچگاه به تاریکی تن در ندادم
به سکوت
در من جنگلی  پر شکوفه نفس میکشد
 جنگلی همیشه سبز که پائیز و زمستانش نیست 
و از تبرها شکسته و پرپر نمی شود


بر دره های هولناک 
رویاروی تیره گی ها و تیرها
ایستادم 
و آنگاه که پرتاب میشدم 
پر میگرفتم