شهر من بابلسر
آسمانش آبی
شب روح انگیزش مهتابی
بر سر شانه هر دیوارش یاس سپید
کوچه باغش پر از شب بوهاست
ساحل دریایش
بی نهایت زیباست
شهر من بابلسر
مثل شهری که در آفاق خیال
مردمش پاک و زلال
دلشان اندکی ابری اما
گل لبخند که بر لب دارند
مهربان با همه کس
نرم و خوش رفتارند
شهر من بابلسر
قله سبز دماوند که در قاب سحرگاهانش
در افقها پیداست
در هوایش جاری
عطر و بوی دریاست
پل بابلرودش
دفتر خاطره هاست
کودکی های قشنگم که هنوز
کنج غربت آنجاست
مردم دهکده هایش از دم
ساده و صاف و صبور
با همه یک رنگند
خانه هاشان که پر از گرمی و نور
چینه های دلشان صدق و صفا
مکتب و مذهبشان مهر و وفا
پهنه صحرایش
که پر از گوسفندان
پای هر سرو بلند
للوای چوپان
شهر من بابلسر
نم نم بارانش
از پس پنجره ها رازآمیز
نغمه مرغانش
بر سر شاخه سبز
هر سحر شور انگیز
شهر من شادترین شهر جهان بود افسوس
که به زنجیر شدست
در خیابانهایش
گله های خونخوار
بر سر میدانش
عاشقان بر سر دار
شهر زیبای من اما هرگز
زیر چتر وحشت
در شب تیره که خاموش نشد
نغمه آزادی
بر لبش یک نفسی هم که فراموش نشد
*****
من که باید بروم
برفها میبارند
بی امان روی سرم
پنجه می کوبد مرگ
زیر رگبار تگرگ
بر در خانه من
چمدان خالی در دستم
شهر زیبای من ای بابلسر
عاشقت با همه بود و نبودم هستم
من پس از مرگم نیز
مثل یک پروانه
باز بر میگردم
دشت و صحراهایت
در پر مرغان دریایی
بال و پر خواهم زد
ساحل دریایت
مهدی یعقوبی (هیچ)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر