شب عیدی پدری خانه ی خود شرمنده است
عرق سرد به پیشانی او تابنده است
سفره خانه همسایه پر از آجیل است
لب و دندان و دل و دیده شان پرخنده است
کودکش از تب تندی دو سه شب می لرزد
شکمش خالی و اندوه دلش کوبنده است
سوت و کور است افق در نظرش مه آلود
وحشت و سایه شومی همه سو پوینده است
زندگی تیره و آینده شان تیره تر است
اشک بر گونه بیمار زنش لغزنده است
سر به زانو به دل غمزده اش میگوید
چه کسی گفته دروغین که « خدا بخشنده است »
می زند مشت به تاریکی شب بر دیوار
بر سرش در همه سو پنجه یاس افکنده است
باد می آید و کودک بغلش کنج سکوت
مرده و درد فراقش به دلش سوزنده است
ننگ و نفرت به چنین فاصله ها ای مردم
به چنین ثروت و فقری که وطن آکنده است
« مهدی یعقوبی »