انگار کسی در دلش احساس ندارد
در خاطره ها عطر گل یاس ندارد
چشمی به پس پنجره بر رقص شکوفه
در باد سر شاخه گیلاس ندارد
ذوقی به پریدن به دل جنگل خورشید
در صبح درخشنده چو الماس ندارد
از سیم و زر آلوده نگاه همه هر سو
کس حرمت عشق هیچ کجا پاس ندارد
در پشت در باغ گل سرخ شب و روز
در پنجه بجز از تبر و داس ندارد
بوی لجن و تیره گی و وحشت و اندوه
در ظلمت محنت زده مقیاس ندارد
بال و پر مرغان قفس را بشکستند
ای وای یکی هم دل حساس ندارد
از قحطی اشعار دلاویز کسی هیچ
حتی دمی دلتنگی و وسواس ندارد
از یار و دیار هدیه ای جز خنجری از پشت
بر پیکر گلگون پر آماس ندارد
ای عشق بیا در بغلم کن که به عصری
از سنگ و از آهن شده احساس ندارد
« مهدی یعقوبی »