۱۳۹۵ دی ۲۸, سه‌شنبه

کهن ترین شراب



خیال تو شبانگهان طلوع آفتاب شد
وجود و لاوجود من لهیب التهاب شد
نسیم عطر تو که تا بر آشیانه ام وزید
به جستجو فراز آسمان دلم عقاب شد
به سایه سار خلوت سکوت عاشقانه ام
طنین خنده های تو کمانچه و رباب شد
در آن دمی که از ضمیر نورها در آمدی
بدل به چشمه سارها کویر پُر سراب شد
به لحظه ای که دیدمت تمام راز و رمزها
به رویت نگاه من گشوده بی نقاب شد
در آن غروب بی کسی که رفته بودی از برم
تو گوییا جهان همه به گردنم طناب شد
تو از کدام کهکشان ترانه خوان در آمدی
که خون سرد در رگان من بناگهان مذاب شد
طلیعه سپیده ای به ظلمت شبانه ام
ترنمت به سینه ام کهن ترین شراب شد


مهدی یعقوبی


۱۳۹۵ مهر ۹, جمعه

سپید - 1



گلدانهای ترک خورده 
و گلهای زرد و پژمرده
بر ایوان قدیمی خانه ای که عطر تو می وزد

و رعد و برقها 
و بارش تگرگها
بر جاده های متروک خاطرات نمناکم
و بارانهایی که نمی دانم از آسمان می چکد آیا
یا از گسترای ابری چشمانم

و انتظار بی پایان
در معابری تاریک و بی انتها

تو بر نخواهی گشت هرگز
و من اما همچنان انتظار می کشم
بر آتشها
بر نرده های زنگ خورده در کنار راه
در سوت قطارها


تو بر نخواهی گشت هرگز 
من اما چنانچون موجی کف آلود و عاصی
سر بر صخره ها می کوبم 
با مشتی پرپر از زمانهای فراموش
و خاطراتی نامیرا در آغوش

و انتظار می کشم 
انتظار



مهدی یعقوبی


۱۳۹۵ شهریور ۳۱, چهارشنبه

از مذهب تان میهنم ایران شده بیزار



از مذهب تان میهنم ایران شده بیزار
از اینهمه آخوند به هر گوشه تلنبار
از ناله و شیون به شب و روز به میهن
از روضه ی یک عده قرمساق و دغلکار
مویند و بگویند مساجد شده خالی
گویی که نماندست یک ایرانی که دیندار
در روز عزا مردم همه رو به شمالند
در دست همه خنده کنان تنبک و گیتار
هر خانه و کاشانه پر از  جام شراب است
موسیقی و رقص و غزل و جامه گلدار
بستند و به زنجیر و سر دار کشیدند
دیگر که ندارد اثری کشتن و کشتار
بر گفته ملا سر منبر که بخندند
از پیر و جوان در دل هر کوچه و بازار
عمامه شده مظهر تزویر و رذالت
دکان تجارت به سر حاکم خونخوار
هر روز که با پوزه کف کرده بخوانند :
ایرانی که یعنی همگی یکسره کفار
از موی زنان خشتک خود را بدرانند
از نغمه و موسیقی و از خنده به رخسار
چل سال که خوردند و چریدند و دریدند
از خون تن رنجبران همچو سگ هار
وقتش شده ای شیردلان تا بگریزند
از میهن ماتمزده این دسته کفتار

مهدی یعقوبی

۱۳۹۵ شهریور ۱۴, یکشنبه

شده آیا به خدایت که کمی شک بکنی




 شده آیا به خدایت که کمی شک بکنی
به رسولان و امامان به دمی شک بکنی
به کتابی که مقدس به جهان می دانی
به بهشت و به جهنم که کمی شک بکنی
وعده های تهی و پوچ و به صد من یک غاز
به گذرگاه و مسیرت قدمی شک بکنی
شده آیا که پس از مرگ به آن حوری ها
لخت و عریان و غزلخوان قلمی شک بکنی
به خرافات که یک عمر به خوردت دادند
عده ای مفتی و ملا ،  درمی شک بکنی
به خدایی  که سر از گردن بی دین بدرد
سخن و حرف و حدیثش ،  رقمی شک بکنی
شده آیا تو کسی را که پرستی یکبار
با دل و جرئت و بی ترس و غمی شک بکنی
به امام ته چاه و دگری بر سر ماه
با کمی فکر و تأمل  ،  به نمی شک بکنی
در دل این همه خونها که مذاهب ریزند
به چنین راه پر از پیج و خمی شک بکنی
شک جهان نقطه آغاز به زیبایی هاست
شده آیا که به دینت ، گِرمی شک بکنی



مهدی یعقوبی




۱۳۹۵ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

هیچ واژه در جهان چون واژه خدا خون نریخته است




هیچ واژه در جهان 
چنانچون واژه خدا خون نریخته است
و پیامبران رحمت از پس خود
دره هایی از وحشت به جای نهادند 
و کتاب هایی که جنایات را موعظه می کنند

و مقدس چه واژه  دهشتناکی است
که نور را به آن سر می برند 
در آستان تاریکی 
و عاشقانه های مرا
که عطر جاری دوست داشتن 
در بیکران زلالش موج می زند

و مقدس چه واژه خونریزی است
با چکاچاک شمشیرها و برق نیزه ها
و جنگ های صلیبی 
و حمله ها و هجوم ها


و آنک 
  سپاهیان اسلام 
با نام خدا بر لبانشان
و کتابسوزانها
و سربریدن ها
و غلمان و کنیز ها
و بازارهای برده فروشان


و انسان  تحقیر شد 
و ابدیتی از یاس
در افقهای تاریکش 
و روحش به زنجیر 
با وعده های دروغین
و زنان بدل به روسپیانی در بهشت

و من در خشکسالان عاطفه 
و قلع و قمع ترانه ها
 از میان اینهمه خدایان
به خویشتن خویش پناه می برم 
به تقدیر نهفته در دستانم
که به بندگی هیچ خدایی تن در نمی دهد


هیچ واژه در جهان
چنانچون خدا خون نریخته است
و مقدس چه واژه دهشتناکی است
کلماتشان بوی خون می دهد
قهقهه هایشان بوی خون می دهد
نمازهایشان بوی خون میدهد 
خون 
خون 
خون


مهدی یعقوبی