۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

شب عیدی پدری خانه ی خود شرمنده است



شب عیدی پدری خانه ی خود شرمنده است
عرق سرد به پیشانی او تابنده است
سفره خانه  همسایه پر از آجیل است
لب و دندان و دل و دیده شان پرخنده است
کودکش از تب تندی دو سه شب می لرزد
شکمش خالی و اندوه دلش کوبنده است
سوت و کور است افق در نظرش مه آلود
وحشت و سایه شومی همه سو پوینده است
زندگی تیره و آینده شان تیره تر است
اشک بر گونه بیمار زنش لغزنده است
سر به زانو به دل غمزده اش میگوید
چه کسی گفته دروغین که « خدا بخشنده است »
می زند مشت به تاریکی شب بر دیوار
بر سرش در همه سو پنجه یاس افکنده است
باد می آید و کودک بغلش کنج سکوت
مرده و درد فراقش به دلش سوزنده است
ننگ و نفرت به چنین فاصله ها ای مردم
به چنین ثروت و فقری که وطن آکنده است

 « مهدی یعقوبی »



۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

انگار کسی در دلش احساس ندارد



انگار کسی در دلش احساس ندارد
در خاطره ها عطر گل یاس ندارد
چشمی به پس پنجره بر رقص شکوفه
در باد سر شاخه گیلاس ندارد
ذوقی به پریدن به دل جنگل خورشید
در صبح درخشنده چو الماس ندارد
از سیم و زر آلوده نگاه همه هر سو
کس حرمت عشق هیچ کجا پاس ندارد
در پشت در باغ گل سرخ شب و روز
در پنجه بجز از تبر و داس ندارد
بوی لجن و تیره گی و وحشت و اندوه
در ظلمت محنت زده مقیاس ندارد
بال و پر مرغان قفس را بشکستند
ای وای یکی هم دل حساس ندارد
از قحطی اشعار دلاویز کسی هیچ
حتی دمی دلتنگی و وسواس ندارد
از یار و دیار هدیه ای جز خنجری از پشت
بر پیکر گلگون پر آماس ندارد
ای عشق بیا در بغلم کن که به عصری
از سنگ و از آهن شده احساس ندارد
 
« مهدی یعقوبی »

 

۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

جهان به شکل گلی جاودانه خواهد شد



دوباره دشت و دمن پر ترانه خواهد شد
طنین نغمه ما عاشقانه خواهد شد
به پشت پنجره هر شب به زیر نقره ماه
گلوی مرغ سحر پر ترانه خواهد شد
درخت سیب کهن با شکوفه های سفید
به رقص در حریم سبز خانه خواهد شد
کنار برکه رویا به ظلمت شبها
شمیم بوسه ما هر کرانه خواهد شد
به خوشه ای گل سرخ هر پرنده عاشق
به آشیانه غزلخوان روانه خواهد شد
به باغ خاطره ام عطر تو بپیچد باز
دوباره زندگی من شادمانه خواهد شد
شراب سرخ شکفتن به جنگل سرسبز
به شاخه های درختان جوانه خواهد شد
در آسمان به سرود ستارگان خورشید
به ناگهان که شکفته شبانه خواهد شد
بهار می رسد آخر سپیده ای از راه
جهان به رنگ گلی جاودانه خواهد شد

« مهدی یعقوبی »  

۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

دختر ده ساله ای تن میفروخت



در خیابان ظهر تابستان به هنگام اذان
در میان های و هوی عابران
شیخکی الله و اکبر بر لبش
میدوید آهسته سوی مسجد صاحب زمان

آنطرفتر پشت میدان در میان خانه ویرانه ای
از برای لقمه ای نان در سکوت
دختر ده ساله ای تن میفروخت


زیر سقف آسمانی رنگ دود
پیکرش میشد به زیر پنجه  مردان کبود

با خودش میخواند از ژرفای دل
من مسلمانم خدایا با تمام تار و پود

لعنت و نفرین بی پایان ببارد از هوا
زندگی بوی لجن بگرفته در ایران ما


« مهدی یعقوبی » 





۱۳۹۲ آذر ۳۰, شنبه

گفتی که بمن فاحشه شیخا




شیخا تو بکش به روی دارم
  آزادم و دین جهان ندارم
گیسوی برهنه در خیابان 
   لب بر لب یار خود گذارم
بر مذهب و بر خدای زشتت 
   نفرت به من ار که سر سپارم

از روز تولدم به عالم
در مذهب تو گناهکارم
شلاق بزن مرا به میدان
من عاشق یک شرابخوارم
با سنگ و کلوخ و هر چه داری
با کینه بکن که سنگسارم
سرتاسرت از لجن ولیکن 
  عطر گل سرخ من تبارم
تو دشمن شور و شوق و شادی
من تشنه چنگ و دف و تارم

لعنت به بهشت و آن جهانت
نفرین شده از تو روزگارم
دنیای من و بهشتم اینجاست
این خاک همیشه زرنگارم
آخر بتو چه مگر فضولی

من نیمه برهنه با نگارم
گلبوسه دهم کنار کارون
با پیکر گرم و بیقرارم
هر بار ببینمت که در راه
بوی لجن آید از کنارم
این ظلم و ستم مغول نکرده است
آنچه که تو کرده ای دیارم
گویی که هزار و چارصد سال
از ظلم تو من در انفجارم
یک برده جنسی در شب و روز
در چنگ کثیف لاشخوارم
زنجیر به دست و پا و گردن
با پیکر غرق خون حصارم
گفتی که بمن فاحشه شیخا
چون روی سرم لچک ندارم
تف بر تو و بر مرام تو باد

در میهن سرخ سربدارم 
اسلام تو تا که هست و باقیست
من تا به ابد ذلیل و خوارم
باید که خروشنده و بیباک
آزادی خود به خون نگارم
گردن بزنی مرا به دینت
هرگز که سری فرو نیارم

من یک زنم ای شیخ دمارت
سوگند که از ریشه بر آرم
روزی بشود به مثل آرش
تیری به دلت که من بکارم

« مهدی یعقوبی »