۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه



مثل خنکای بادی که به رویای گندمزاران میوزد
وسکوت آبی آسمان را عطرباران میکند
ترا که بیاد می آورم
دریا ها در من بال میگشایند
وجاده های شوکرانی
به افقی از شهد وشعر گشوده میشوند


***

به لحظه تولدم
چشم در چشم من گشودی
ومرا از کاجستانهای همیشه سبزآکندی


***

باتو
هرگز پاییزی به زندگی ندیده ام
ودر رگبارهای عاصی تگرگ
با سپیداران به رقص برخاستم
درزیرچتری از عشق


***

به سلولهای اوین
در حجم گنگ ونمور کابوسها وتابوتها
و بغضهای پاشیده بر دیوارهای سرد
آبی ترین آسمان را در من
بدل به شراب کردی
و پرم دادی
به اوجی که هیچ عقابی
درخیال هم نرفته است


***

در واحه های نور
بُعد های سه گانه را درهم شکستی
ومن یله در کوهستانهای بکر آغوشت
نیرویی مرموز را درخویش احساس کردم
وشکفته شدم
به مکانی دربی مکان
ودر رگان زیتونزاران جاری شدم
وخاکسترم را
به عشق در آتش کشیدم
با دریایی زلال از شبنم
***


ترا که بیاد می آورم
در من توفانی سرریز میکند
واز ژرفاژرفم مروارید ها به سواحل می ریزند
ودخترانی که رد پایم را مییابند
در خوابشان گردنبندها به رقص برمیخیزند
وعاشقی را درسپیده دمانشان بیاد می آورند
که عقربه های ساعتشان را
درزمانی به بی زمان شکسته است


***
ترا که بیاد می آورم
دوشنبه 22مهر1387


هیچ نظری موجود نیست: