۱۳۹۵ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

هیچ واژه در جهان چون واژه خدا خون نریخته است




هیچ واژه در جهان 
چنانچون واژه خدا خون نریخته است
و پیامبران رحمت از پس خود
دره هایی از وحشت به جای نهادند 
و کتاب هایی که جنایات را موعظه می کنند

و مقدس چه واژه  دهشتناکی است
که نور را به آن سر می برند 
در آستان تاریکی 
و عاشقانه های مرا
که عطر جاری دوست داشتن 
در بیکران زلالش موج می زند

و مقدس چه واژه خونریزی است
با چکاچاک شمشیرها و برق نیزه ها
و جنگ های صلیبی 
و حمله ها و هجوم ها


و آنک 
  سپاهیان اسلام 
با نام خدا بر لبانشان
و کتابسوزانها
و سربریدن ها
و غلمان و کنیز ها
و بازارهای برده فروشان


و انسان  تحقیر شد 
و ابدیتی از یاس
در افقهای تاریکش 
و روحش به زنجیر 
با وعده های دروغین
و زنان بدل به روسپیانی در بهشت

و من در خشکسالان عاطفه 
و قلع و قمع ترانه ها
 از میان اینهمه خدایان
به خویشتن خویش پناه می برم 
به تقدیر نهفته در دستانم
که به بندگی هیچ خدایی تن در نمی دهد


هیچ واژه در جهان
چنانچون خدا خون نریخته است
و مقدس چه واژه دهشتناکی است
کلماتشان بوی خون می دهد
قهقهه هایشان بوی خون می دهد
نمازهایشان بوی خون میدهد 
خون 
خون 
خون


مهدی یعقوبی


این مملکت که رفتست تا فرق سر که در گوه




 این مملکت که رفتست تا فرق سر که در گوه
در گند و در کثافت مانند خر که در گوه
در مغز امت ما یک ذره از خرد نیست
ماسیده در خرافات چون گاو نر که در گوه
افکار این خلایق بوی لجن گرفته
جهل و جنون سر و پا خود بیخبر که در گوه
بر روی دوش آنها صدها هزار ملا
با خیل روضه خوانها تا در کمر که در گوه
گمگشته در سیاهی در ظلمت و تباهی
شد پیشه اش گدایی کوی و گذر که در گوه
حس شهامت انگار در روحشان که مرده ست
خوار و ذلیل و بنده زیر و زبر که در گوه
از رشته های زنجیر بر دست و پا که شادند
بیزار از رهایی چون جانور که در گوه
افتاده توی مرداب خود را زده که در خواب
بیند که در خماری قند و شکر که در گوه
ماتحتشان فرو شد آن وعده های رنگین
بنگر کنند شادی شور و شرر که در گوه
هر گرگ شد امامش هورا کشد به نامش
خود را کند غلامش چون کور و کر که در گوه
در قلب شان محبت گویی دگر نماندست
بر ضد هم شب و روز در کف تبر که در گوه
از میهنم از ایران رنگ و نشان ندارند
در هر کران بجویند دّر و گهر که در گوه
آکنده از فسادند در بند اعتیادند
کوه و کمر سراسر دیوار و در که در گوه
بعد از حشیش و تریاک بینند در بهشتند
هر گوشه و کرانه حوری به بر که در گوه
در چنگ مشتی آخوند انسانیت نماندست
شور و سرور و لبخند شعر و هنر که در گوه

مهدی یعقوبی


با شادی گنجشکها بر شاخساران



با شادی گنجشکها بر شاخساران
از راه می آید غزلخوانان بهاران
من میدوم در کوچه سار کودکی ها
با اسب چوبی در میان بیشه زاران
نی می زنم آوازخوان چون مرد چوپان
کنج درختی زیر چتر آبشاران
تا نام تو روی لبانم می تراود
حس می کنم در خود طنین چشمه ساران
وقتی خیالت می درخشد از افقها
لبریز می گردد که از گل شوره زاران
خورشید از شوق تو می تابد سحرگاه
بر قله های برفپوش کوهساران
بی عشق تو مرداب خواهد شد که دریا 
همچون غباری در گذار روزگاران
هر گاه می پیچد به خانه عطر و بویت
از شوق می رقصد کبوتر زیر باران
دریای پر موج شراب سرخی ای عشق
نامت گل سرخی به قلب میگساران
آغاز بی پایان راهی بی نهایت
سرمستی روح زلال سربداران


مهدی یعقوبی

درختی را که شاخ و برگ زهر آلوده ای دارد




درختی را که شاخ و برگ زهر آلوده ای دارد
و گل هرگز نمی آرد
اگر برگان تاریک و سیاهش را فرو ریزی
بُّبری شاخه هایش را
سحر تا شام
دوباره باز برگ و بار زهرآلود می آرد
به ناهنگام

بباید با تبر محکم
که زد بر ریشه اش از بیخ و بن بر کند
درخت تازه ای رویاند
که بر بال لطیف شاخه هایش چتر گل دارد
سپید و سبز و زرد و سرخ و نارنجی
که روحت با طلوعش ناگهان در وجد می آید
و بر روی لبت گلبوته لبخند می کارد


مهدی یعقوبی

سگ وفادارترین حیوان است




 سگ وفادارترین حیوان است
همدم روز و شب انسان است
در نگاهش که محبت یکریز
هر دم هر لحظه که بی پایان است
شادی اش دست نوازشگر تو
با تبسم به لب ایوان است
گرمی خانه در آوار سکوت
غم و اندوه تو را درمان است
در گذرگاه خطر بی تردید
همرهی یکدل و جان افشان است
در چنین عصر پر از دود و دروغ
مهر در عمق دلش تابان است
آه انسان که چه اندازه ، چقدر
جاهل و بی خرد و نادان است
این چه دینیست که کشتار سگان
نیک و آسان که همه در آن است
آنکه بدبو و پلید و نجس است
شیخ و ملاست که در ایران است

مهدی یعقوبی