۱۳۹۹ مرداد ۱۲, یکشنبه

لعنتی - مهدی یعقوبی



بی خدا حافظ شبی رفت از کتارم لعنتی
خوب می داند کسی را من ندارم لعنتی
مانده ام تنهای تنها در هجوم بیکسی
سر به روی خاطراتت میگذارم لعنتی
خنده هایت میدرخشد در خیالم دم به دم
آه بی تاب توام با حال زارم لعنتی
گاهگاهی خواب می بینم به بیداری تو را
کنج ایوان با دوچشم اشکبارم لعنتی
هی شراب و مستی و هذیان و آه و ناله ها
ای تو تنها تکیه گاه و غمگسارم لعنتی
میزنم سر را که بر دیوار با حال جنون
پشت در هر روز و شب چشم انتظارم لعنتی
نامه هایم را که سوزاندی تمام عکسها
تیره و تاریک بی تو روزگارم لعنتی
مات در ایوان کبوترها بمن زل میزنند
دوستت دارم نگارم، بیقرارم لعنتی
زندگی بی تو قفس اندازه تابوت شد
با طنابی دور گردن روی دارم لعنتی
پنجره، دیوار، ایوان، خاطرات، عطر تواند
بی تو انگاری که من جان می سپارم لعنتی
مشت می کوبد که تندر روی سقف خانه ام
چار فصلم شد زمستان بی بهارم لعنتی
لحظه ها آکنده از کابوس وحشتناک شد
با خودت آخر چرا بردی سه تارم لعنتی
تا تو برگردی که از تیغ فراقت مرده ام
با نگاهت مات بر سنگ مزارم لعنتی
دیگرت هرگز نخواهم دید اما شک نکن
تا ابد من عاشقت دیوانه وارم لعنتی
مهدی یعقوبی
 

هیچ نظری موجود نیست: