۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

بی انتها


خم میشوم به برکه تاریک
وماه را لرزان
با دستانی از بلور
به نجات بر میخیزم


در آشیانه دستانم
فاخته های بی نشان بخواب رفته اند
ومن بیدار
رویایشان را از بهار می آکنم


در آنسوی رنگها
بیرنگی به آغوشم میکشد
تا ابدیتی را پرواز گیرم


نگاه
مانند تیری خود را ازکمان پرتاب میکنم
تا فراسوی ستارگان
واز رد پرهایم
درختان سیب شکوفه میزنند


بی انتها
کهکشانها مانند خوشه های گلی در صدای نی لبکم میرقصند
ومن درنبض تپنده نور
بدل به تاکستانی از شراب میشوم
ودراعماق جهان موج میزنم
بی پایان

هیچ نظری موجود نیست: