« 1»
در انتهای شب
از فرازنای مناره ها
بانگ اذان که بر آمد
پرنده ای لرزید
آنسویتر
در ژرفنای تاریکی
و سلول های تیره و تار
از فرازنای مناره ها
بانگ اذان که بر آمد
پرنده ای لرزید
آنسویتر
در ژرفنای تاریکی
و سلول های تیره و تار
زندیقی را کشان کشان به چوبه دار می بردند
در آسمان رعد و برقی زد
و ناگاه
در غریو الله و اکبرها
چارپایه کشیده شد
در پشت دخمه ها
مادری به انتظار در زیر باران نشسته بود
با تندری در نگاه
« 2»
در گرگ و میش سپیده دم
با گیسوان پریشان از راه رسیده بود
و شعرهای کفرآمیز بر لبانش
عصماء بنت مروان «1» بود
با خنجری زهر آلود بر قلبش
و دندانهای شکسته و خونین
کودکش هنوز در آغوشش بود
خواستم سخن بگویم که اشک امانش نداد و گفت:
آنکه فرمان قتلم را داد
پیامبر رحمت بود
و من سکوت کردم
در پیله های سرد و تاریک خویش
و آنگاه در فراخنای آیینه پر زد
با بالهایی از شکوفه و نور
از دور صدای زوزه باد می آمد
و شاخه های درخت سیب قدیمی ام
به پنجره های بسته ام چنگ میزدند
و شیهه های اسبی از فراز تپه های دور بگوش می رسید
لگام گسیخته و عاصی
پلک های بسته ام را گشودم
و در بیداری به خواب رفتم
مغموم و بیقرار
عصماء دختر مروان زنی شاعر و یهودی هم عصر پیامبر اسلام و ساکن مدینه بود. وی در اشعارش سخنان محمد و قرآن را هجو میکرد. وی همچنین در اشعارش آشکارا از قبایلی که به اسلام گرویده بودند انتقاد میکردمحمد دربارهٔ وی در نزد اصحابش گفت: «آیا کسی نیست که انتقام مرا از دختر مروان بگیرد؟» پس فردی به نام عمیر بن عدی مأمور کشتن عصماء گردید. وی شبانه به خانهٔ عصماء رفت. عصماء خوابیده بود و فرزندش را در آغوش گرفته بود. عمیر فرزند را از سینهٔ عصماء دور کرد و عصماء را کشتوی فردای آن روز نزد محمد رفت و خبر کشتن عصماء را به او داد. محمد نیز پس از شنیدن آن گفت: «ای عمیر خدا و رسولش را یاری کردی»
زندگانی محمد/ترجمه سیره ابن هشام، ج
« 3 »
در غریو الله و اکبرها
چارپایه کشیده شد
در پشت دخمه ها
مادری به انتظار در زیر باران نشسته بود
با تندری در نگاه
در گرگ و میش سپیده دم
با گیسوان پریشان از راه رسیده بود
و شعرهای کفرآمیز بر لبانش
عصماء بنت مروان «1» بود
با خنجری زهر آلود بر قلبش
و دندانهای شکسته و خونین
کودکش هنوز در آغوشش بود
خواستم سخن بگویم که اشک امانش نداد و گفت:
آنکه فرمان قتلم را داد
پیامبر رحمت بود
و من سکوت کردم
در پیله های سرد و تاریک خویش
و آنگاه در فراخنای آیینه پر زد
با بالهایی از شکوفه و نور
از دور صدای زوزه باد می آمد
و شاخه های درخت سیب قدیمی ام
به پنجره های بسته ام چنگ میزدند
و شیهه های اسبی از فراز تپه های دور بگوش می رسید
لگام گسیخته و عاصی
پلک های بسته ام را گشودم
و در بیداری به خواب رفتم
مغموم و بیقرار
عصماء دختر مروان زنی شاعر و یهودی هم عصر پیامبر اسلام و ساکن مدینه بود. وی در اشعارش سخنان محمد و قرآن را هجو میکرد. وی همچنین در اشعارش آشکارا از قبایلی که به اسلام گرویده بودند انتقاد میکردمحمد دربارهٔ وی در نزد اصحابش گفت: «آیا کسی نیست که انتقام مرا از دختر مروان بگیرد؟» پس فردی به نام عمیر بن عدی مأمور کشتن عصماء گردید. وی شبانه به خانهٔ عصماء رفت. عصماء خوابیده بود و فرزندش را در آغوش گرفته بود. عمیر فرزند را از سینهٔ عصماء دور کرد و عصماء را کشتوی فردای آن روز نزد محمد رفت و خبر کشتن عصماء را به او داد. محمد نیز پس از شنیدن آن گفت: «ای عمیر خدا و رسولش را یاری کردی»
زندگانی محمد/ترجمه سیره ابن هشام، ج
« 3 »