مبهوت در بیکران تاریکی
و رویاهای سرگردان
مثل سنگپاره ای در کهکشانهای ناشناخته
از ظلمتی به ظلمتی تاب می خورم
در جستجوی نور
در گسترای تنهایی
و التهاب سکوت
نظر که تا به خود می کنم
وحشتم می گیرد
و خاکستر و خاموشی ام محصور
می روم
بی آنکه بدانم از کجا آمدم و چرا؟
و اینکه در فراسوی مرگ
جهان دیگری آیا!؟
زندگی اما
مکاشفه ای درخشان بود
در برزخ دو عدم
و راز جهان ناگشوده ماند تا
که عشق تجلی کرد
و من به ناگهان آنگاه
به نامنتها پرتاب شدم
به ابدیتی ژرف
در آنسوی ستارگان
و یقین کردم
اگر که جسمم خاک شود
روحم خاک نخواهد شد
و ادامه خواهم یافت
در اشتیاق جاری زیستن
در نبض پرندگان
و گاه که خورشید برای همیشه خاموش شود
و زمین تاریک
جایی نمیدانم اما کجا
در منظومه های دور
یا سیاره ای ناشناخته
جوانه خواهم زد
شکوفه خواهم داد
ترانه خواهم خواند
زندگی اما
مکاشفه ای درخشان بود
در برزخ دو عدم
و راز جهان ناگشوده ماند تا
که عشق تجلی کرد
مکاشفه ای درخشان بود
در برزخ دو عدم
و راز جهان ناگشوده ماند تا
که عشق تجلی کرد
مهدی یعقوبی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر