۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

در خبرها آمده بود که یک کارگر خود را بر اثر فقر حلق آویز کرد


یک کارگر خود را
بر دار زد امروز
او از سنندج بود
از کوچه های درد

علت نمی دانم
شاید که از اشک دو چشم کودکانش بود 
وقتی که بر می گشت
با دستهای خسته و خالی
 یا ضجه های همسرش  وقتی که میلرزید
در پنجه های مرگ

علت نمی دانم
شاید که در من بود
یا در تو که خاموش
کز کرده ای در گوشه ای تاریک

یک لقمه ای از  نان
یا مرگ یک انسان
نرخ شرافت آه
در این وطن چند است 
اعماق جان من
آتشفشانی شعله ور از خشم در بند است

۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

نیستی آیا که هست


عابران  خاموش بر درگاه یاس ایستادند
با تابوتهایی شکسته بر دوش
و بادهای تاریک
بر خاکریزهای تفته از جنون می تاختند
به نیمروزی از خاکستر

 ومن به نجوایی شنگرف
 نابهنگام
 از گلوی کسی ناپیدا
ایستاده بر سنگفرشهای رویایم خواندم : 
« نیستی آیا که هست
اگر که هست نیستی پس ... »

در پشت پنجره سنبله های سبز
در دشتهای آتش گرفته
رویاروی داسها تاب میخوردند
و از آنسوی عدم 
شناور در آیینه ها
سروشی در من میوزید 

در پشت هر جهان جهانی دیگر دیدم
و هر پایان آغازی بی انتها بود بر دریچه هایی از خورشید
 به دنیایی  که از عشق سخن میگفت
بی مرز