۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

جواب یک نامه


نامه ات را خواندم
گفته بودی بر گرد
پشت دیواره ی خاکستری غربت سرد
پیر خواهی شد مرد 

کوچه های خاکی
روز و شب منتظرند
از تو بر شاخه رز گنجشکان
سالها بیخبرند

و نوشتی « میلاد »
به تو میگویم من باداباد : 
راستی مادرت هم پر زد و رفت 
یا که دقمرگ شد از دوری تو
لحظه آخر عمرش میخواند
آن رباعی که تو در کنج اوین
در ملاقات برایش خواندی 
عکس تو در بغلش

آی ...من میخواهم 
مثل کوهی دلش از سرب مذاب
بشکافم از هم
یا که بر شانه هر موج بلند
بزنم سر به سر صخره و سنگ
عاصی از این همه رنج 
سینه را چاک دهم
از دلم صاعقه ها
پر به افلاک دهم

من هنوزم در جنگ 
آتشی در آتش
مثل پرواز فشنگ
از گلوگاه تفنگ 
می چکد از کلماتم همه تیر 
بر سر چوبه دار
یا که در کنج قفس در زنجیر

من به زانو هرگز 
در نخواهم افتاد
از پس مرگم باز 
روی پاهای هزاران زن و مرد
راه خواهم افتاد 

نامه ات را خواندم 
من هنوزم در جنگ 
بر تنم زخم دوصد تیر و تفنگ 
مرگ  بادا بر من 
روی بر گردانم  
بروم جبهه ننگ

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

در معابر بی انتها


در دره های ژرف
من آن جوانه خردم
که بی هنگام شکفته ام
در برف


به زمزمه ای 
حقیقتی شنگرف در جانم زبانه زد
و من در انجمادی کبود از اندوه
درخشیدم
در اقالیم ناممکن
و مرزها را به بوسه ای در هم شکستم


در حوالی رویاها
همراز جنگلهایی ام که شبگیران
روح سینه سرخان پرپر شده را 
در ذرات جان خود حلول میدهند
و عطر وحشی علفزاران سوخته  را
در مناطق توفان خیز


 بی آغاز
در ریگزارهایی تفته از آتش 
زیبایی زلال جهان را 
با چشمانی پر عطش مینوشم
و تشنه تر براه بر می خیزم
در معابری بی انتها 
 در آئینه ها 

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

من آذربایجانم




به رعد و برق و توفان نغمه خوانم
در آتش های سوزان پر زنانم 
من آن شیرم که کف شمشیر دارد
خروش سینه ی ستارخانم
برای صبح فردایی دل انگیز
غزلخوان ، پایکوبان جان فشانم
ز نامم لرزه می افتد به دشمن
میان لجه ی خونم دوانم
شرف جاری به رگهایم سراسر
دل و جانم ، من آذربایجانم
درختانم همه در هر کران سرو
بهاری جاودان و بی خزانم
ازل تا در ابد در قلب ایران
گل خورشید می روید به جانم
سر بُرّیده می تازم به میدان
من آزادی من آزادی ستانم

مهدی یعقوبی






۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

سر شاخه های خورشید




من از این شکوفه هایی   که نشسته شادمانه 
 سر شاخه های سیبند

به شراره های آتش  که فراز کوهساران 
 به همیشه در لهیبند

به طنین نی لبک ها
به سکوت سبز صحرا
به ترانه های باران
که بگوش خاک تشنه ، شب تیره در نهیبند

به پرندگان که در موج 
به سپیده اوج در اوج 
پر و بال می گشایند

سر شاخه های خورشید 
  به ترنم عاشقانه ،  گل بوسه می ربایند

به ستاره گان شب کوب
که به لجه هایی از خون
به غریو سرخ تندر 
همه عمر بر صلیبند


   بخودم بگویم آرام :
بخروش موج دریا ، سرتخته سنگ خارا
به هر آنچه می شکوفد 
دل راز کهکشانها 
 ابدیتی نهان است


به چهان کسی به هر دم
به شراب عشق ما را
به همیشه میکند مست



۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

در برکه های نور



در رواق تاریک دهکده
چراغی سوسو نمی زند
و بادهای کبود
در بغض پنجره ها میگذرند
مغموم

در  کویرتفته عطش
از برکه های  سراب
آب مینوشم
و لبانم به زیر چتر سوزان آفتاب
خیس میشود
از باران نام تو

نگاه
از لکه های خون 
به روی سیم های خاردار
ارواح کبوتران اوج میگیرند
موجاموج

در بیشه های شب
من آن درخت برهنه ام
که در زیر صاعقه می رقصم
و سبز می شوم در آتشها

نگاه  

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

زندگی با دوستت دارم جهان آغاز شد


واژه ها را یک به یک آماده سازی میکنم
با خد ا یم  گاهگاهی  عشقبا زی  میکنم
جامی از خورشید را در قعر شب سر میکشم
ماه را از پنجره با بوسه در بر میکشم
پیش ازاین این کهکشان یک تکه ای ازسنگ بود 
روح  تنهایی  به  دشت سایه ها دلتنگ بود
آسمان خاکستری از کوهه های دود  بود
این زمین سیاره ای تاریک و مرگ اندود بود
ناگهان  نوری  درخشید آتشی آمد پدید
در سرود آذرخشان گل به توفانها دمید
زندگی با دوستت دارم جهان آغاز شد
دوستت دارم جهان سرمنشاء پرواز شد
آبشاران  بر فراز  قله ها  پیدا  شدند
از  طنین کاکلی ها  دشتها  زیبا شدند
آسمان در بامدادان جنگلی الماس شد
دل میان دیده ها دریایی از احساس شد
ارغوان خورشید را در بازوان خود فشرد
حس خوب دوستت دارم به دلها ره سپرد

عشق عطر نسترنها در سحرگاهان هواست
اشک چشمان کبوتر ها به پشت میله هاست
عشق  یعنی انفجار سینه ی پروانه ها
بال و پر در شعله ها  تا بینهایتها  رها
تشنگی را سرکشیدن با لبانی پر عطش
چشمه سارنور گشتن در شبان بی تپش
در عبور سینه سرخان در افقهای  بهار
عطر باران را بغل کردن به خاک شوره زار
میشود هر انتها در معبرش بی انتها
مثل رودی در رگان کهکشانها در هوا 

واژه ها را یک به یک آماده سازی میکنم
من به شعرم  گاهگا هی  عشقبا زی میکنم

علت زلزله در روی زمین میگردند


ایهاالناس به هرگوشه خبر در خبر است
بیضه مکتب اسلام جهان در خطر است
دختران لخت و پتی سر به سر ایرانند
از دل و دیده خدا را همه جا میرانند
                                             باعث شل شدن پایه دین میگردند                   
                                    علت زلزله در روی زمین میگردند
زلف آشفته شان شانه شان افشان است
آتش وسوسه در پیکره ی ایمان است
مرمر سینه شان رقص کنان لرزان است
به خدا دست گهنکار خود شیطان است
                                                   باعث شل شدن پایه دین میگردند
                                                   علت زلزله در روی زمین میگردند
قرشان روی کمر حربه استکبار است
امت خفته ما تیغ کشان بیدار است
آمد از غیب  عزیزان  مسلمان  فرمان
صف به صف پیروجوان صیغه کنید ای مردان
                                                 باعث شل شدن پایه دین میگردند 
                                                     علت زلزله در روی زمین میگردند
آن از آن لهو ولعب تا به سحر در شب شان
این از این وسوسه ها خفته کنار لبشان
از سر و صورتشان مقنعه را بردارند
فکر آزادی همه لال شوم  سر دا رند
                                                   باعث شل شدن پایه دین میگردند
                                                        علت زلزله در روی زمین میگردند

مهدی یعقوبی

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

آ زا د ی آ زا د ی


گلهای شیپوری
خاموش خاموشند

از چشمه های پاک
لب تشنه بچه آهوان آبی نمی نوشند

باران پس از باران
هر روز و شب جاریست
من با شگفتی می گزم انگشت :
« این خواب یا آیا که بیداریست »

آیینه ها تاریک
رنگ گریز و مرگ
بر چهره ها پیداست

در دورهای دور
در رهگذار رود
بر ساحلی از دود
خاکستر دریاست

مرغ سحر افتاده بی سر بر سر درگاه
در بیشه های ابر
از چشمهای نقره گونش ماه
خونابه میبارد

تصویر ها در قاب می لرزند
در زیر نور مرده یک شمع
اشباح میرقصند

درظلمت خاموش
با سنگ قبری عابری بردوش
در گوش من با پچپچه میگفت :
« در پشت هر زندان
زندان دیگر بود
در پشت هر پرده
یک پرده دیگر
آغاز و پایان بود
این زندگی خاکستری از مرگ
رهکوره ای از خار وخنجربود »

من میکشم فریاد  :
« نفرین شما را باد

آزادی آزادی
ای عشق مادر زاد  
حتی خدا تن در دهد بر یا س
من تن نخواهم داد 


آزادی آزادی
حتی پس از مرگم
از شوق دیدارت
از ژرفنای خاکهای تیره و تاریک
من سنگ قبرم را
با دستهایم می شکافم باز
بر روی لبهایت
سر میکنم آواز


من در نهایت بینهایت میشوم ازتو
تا درابد با بالهایت میکنم پرواز »

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

رقص





بوسه میزد مهتاب
برسر شاخه بید
شاپرک می رقصید
درافقهای سپید


رقصها رنگ دگرگون دارند
رقص توفانی  برگ
درشب تیره مرگ
زیر رگبار تگرگ


گاهگاهی شده است
آسمان رقصیده است
ماه از روی سر ترمه ابر  
نوردرچشم کبوترهایم پاشیده است


رقصها رنگ دگرگون دارند
رقص دریا آبی است
رقص جنگل سبزاست
رقص خورشید طلایی رنگ است


رقصها گاه به گاه
رنگ گلگون دارند
مثل آن زن که به خشم
روسری رابه خیابان برداشت
وسر موهایش 
یک گل سرخ گذاشت


رقصها رنگ دگرگون دارند
گاهگاهی اما
رنگی از خون دارند
وتوباید به دل تیغ وتبر برخیزی
وبه رویاروی تانک وتفنگ
شعله ور پرچم آزادی را
به خیابانهای شب زده برافرازی


رقصها رنگ دگرگون دارند
رقص گلها به بهار
با نسیم کهسار
یا که درغرش تیر
بر سر چوبه دار