وقتی که می مردم جهان در دیده ام بیرنگ شد
در ظلمتی بی انتها جسمم به مثل سنگ شد
سرو حیاط خانه ام با غرش رعدی شکست
دود سیاه نیستی بر هستی ام آونگ شد
ارابه ران مرگ را دیدم که از ره می رسد
هر سو کبود و قیرگون فرسنگ در فرسنگ شد
ثقل وجودم شعله ور از قوه ای درهم گسست
دنیا به چشمم بی نفس تابوت تار و تنگ شد
از وحشتی خاکستری مرغی پرید از آشیان
خاموش قلبم ناگهان بر خاک پر نیرنگ شد
گلبرگ رویاهای من در تیرگی بر باد رفت
تاریکزاران عدم جان مرا در چنگ شد
از کوره راهی بی تپش خاموشی مطلق رسید
در دره های ژرف شب روح و تنم همسنگ شد
در سایه لرزان شمع آیینه افتاد و شکست
گلدان پشت پنجره از رفتنم دلتنگ شد
آنسوی مرگ و زندگی نوری مرا در بر گرفت
عطر خیالی در دلم رودی پر از آهنگ شد