از خواب که بر خاستم
خورجینی در کنار خویش یافتم
و سایه ای خوشبو
در حوالی خاطرات ترک خورده ام
از پنجره شاد و نیمه باز
ترمه های ابر
در بادها تاب میخوردند
و در نفسهایم گرمای آفتابی بی غروب
تنوره میکشید
و در رگان تشنه ام
تاکستانها
تاکستانها
خورجین بسته را
به بوسه ای گشودم
و ناگاه عطر جنگلی از یاسها
خانه ام را آکنده ساخت
و من مست گشتم
بی واژه شعرها بر لبانم می درخشیدند
و از بسترم آهنگ زلال چشمه ها بر می خاست
و نسیم نرمخیز صبحگاهی
با خویش به زمزمه گفتم :
او نرفته است
هرگز نرفته است
و گرمای جاودانه ای ذرات وجودم را فرا گرفت
و آنگاه
سبکبال مثل عطر گل سرخی از خویش بر خواستم
و در او که روح همه زیبایی هاست
رها گشتم
به ابدیتی از نور