زمان کودکی هایم بهاران
درختی کاشتم من در خیابان
در عطر دلنشین صبحگاهان
به خاکش بوسه دادم با دل و جان
نشستم در کنارش نغمه خواندم
به شبها زیر چتر ماه تابان
از آب چشمه بر پایش فشاندم
به هنگام سحرگاهان غزلخوان
به تابستان به زیر سایه هایش
نشستم نی زنان چون مرد چوپان
جهان ، ما عاشق و معشوق بودیم
به شور و شوق و مستی ها فروزان
به یک شب ناگهان در سوز و سرما
تبر بر کف به هر سو شب پرستان
بر آفاقش به زنجیرم کشیدند
جهان شد در نگاهم رنگ باران
سراسیمه به هر سو مادر من
دوان در پشت سر با چشم گریان :
« چرا آخر به زنجیرش کشیدید »
جوابش داد گرگی تیز دندان :
« درخت سرو میکارد به عصیان
تو فرزند گنهکارت در ایران »
طنابی بر گلوی من نهادند
فراز شاخه ی سروم شتابان
مرا کشتند روی شاخه هایش
به زیر شعله های آذرخشان
درختم را به بیرحمی بریدند
زدند آتش به میدان رقص رقصان
به روی پنجه هاشان رنگ خون بود
به لبهاشان همه آیات قرآن