در زمهریر معابر متروک
و انجماد قیرینه فصول
و انجماد قیرینه فصول
رویاهایم را می افروزم
در کنار سنگچین خرد خاطرات خویش
در کنار سنگچین خرد خاطرات خویش
و آتش میگیرم
در تاریکترین خاموشی
زیستم
در میان دو سنگ آسیاب
در میان دو سنگ آسیاب
در چرخش تازیانه ها
به سردابه هایی مخوف
بر گوشت و پوست و استخوان لهیده ام
و آنگاه
و آنگاه
در اقالیمی نامکشوف
در تلاطم اعماق بی انتهای خویش پر گشودم
و راز ناگشوده ابدیت
چون آفتابی پر فروغ
بر من گشوده شد
زیستم
در مکاشفه حقیقتی سوزان
با طنابی بر گلو
و آنگاه که چارپایه های چوبی
با آیه هایی از قرآن
و الله اکبرهای سگان هار
و الله اکبرهای سگان هار
از زیر پایم کشیده شدند
رویاروی مرگ
غریو بر کشیدم :
زندگی
زندگی
و کوهوار بر خاستم
زیستم
و ایستادم
به روز و روزگاری که راست قامت ترین سروها
خم میشدند
و ایستادم
به روز و روزگاری که راست قامت ترین سروها
خم میشدند
و شاعرترین شاعران
و خدایانشان
شمشیر واژه ها در غلاف
و خدایانشان
شمشیر واژه ها در غلاف
در زیر چتر سکوت خویش بیتوته میکردند
زیستم
در سکوتی بی ترحم
زیستم
در سکوتی بی ترحم
با سینه هایی که از ژرفایش آذرخش سر بر میکشید
و بر اشباح تاریک یاس
و تقدیر کوری که جهان را محصور کرده بود
شوریدم
اینک
این منم
با نی لبکی بر دست
ایستاده و ناپیدا
در جزایر صبحگاهی آرزوهای خویش
و قلعه های متروک
که افق در افق صف کشیده اند
هیچگاه به تاریکی تن در ندادم
به سکوت
در من جنگلی پر شکوفه نفس میکشد
جنگلی همیشه سبز که پائیز و زمستانش نیست
و از تبرها شکسته و پرپر نمی شود
بر دره های هولناک
رویاروی تیره گی ها و تیرها
ایستادم
و آنگاه که پرتاب میشدم
پر میگرفتم
هیچگاه به تاریکی تن در ندادم
به سکوت
در من جنگلی پر شکوفه نفس میکشد
جنگلی همیشه سبز که پائیز و زمستانش نیست
و از تبرها شکسته و پرپر نمی شود
بر دره های هولناک
رویاروی تیره گی ها و تیرها
ایستادم
و آنگاه که پرتاب میشدم
پر میگرفتم