به جهان که جز محبت اثری بجا نماند
به جهان که جز عطوفت ثمری به جا نماند
تا فکر شما که در غل و زنجیر است - آزادی دست و پایتان تزویر است - برخیز و غبار روح خود را بتکان - اندیشه نو شدن همان تغییر است - مهدی یعقوبی
به کف شلاق خون آلود و بر روی لبش نام خدایش
نفیر و زوزه های مرگ و نفرت در صدایش
بمن گفتا غضبناک
بگو یاران خود را
نگاهش کردم و خندیدم آنگاه
به مثل شرزه شیری
خروشیدم به ناگاه
میروم تا که در میکده را باز کنم
نغمه ای در دل خاموشی شب ساز کنم
شهر دلمرده و ماتم زده ام را لبریز
از شراب و غزل حافظ شیراز کنم
ای صفای هر چه که راننده است
کار و بارش با کلاج و دنده است
با همه ابری که آکنده دلش
پشت فرمان بر لبانش خنده است
نان به روی سفره اش نان حلال
زندگی را با شرافت زنده است
با خروش خشمگین در اعتصاب