چون موج های سهمگین کولاک و توفان می کنم
سدهای راهم را همه از خشم ویران می کنم
با بغض هایی در گلو از دین و مذهب در ستوه
من بر خدای تازیان توفنده طغیان می کنم
در جنگ مرگ و زندگی با لشکر جهل و جنون
غرنده تر از شیرها رو سوی میدان می کنم
دیوانه وار و خشمگین شلاق بر پشتم زنید
چون بردگان عاصی ام ناگاه عصیان می کنم
در چنبری از وعده ها دینم مرا در بند کرد
خود را رها از بندها با چنگ و دندان می کنم
آخوندهای هرزه را با مذهب و آیینشان
از ژرفنای روح در زنجیر غثیان می کنم
ایل و تباری شاعرم زندیق و دهری کافرم
در راه آزادی که من ترک سر و جان می کنم
هر لحظه هر دم هر نفس بیزارم از بند و قفس
در دل که با خورشید شبها عهد و پیمان می کنم
در هر کویر تشنه ای میجوشم همچون چشمه ای
رقصان و پاکوبان به لب آواز باران می کنم
من سر به پای شیخ ها هرگز نمی آرم فرود
عالم که تنها پیروی از اصل وجدان می کنم
از وحشتی نامش خدا من در خودم زندانی ام
با نعره از قعر جگر ویران که زندان می کنم
با عطرهایی در بغل زنبیل هایی از غزل
نام بهاران را صدا بر لب زمستان می کنم
در دل سراسر آتشم در رگ که خون آرشم
من عشق را با مرگ خود تقدیم ایران می کنم
مهدی یعقوبی