آمدند
با ریش ها ی حنا بسته
و پیشانی ای تاریک
نامه ای در دستشان بود
و در زیر آن تپانچه ای
قلوب غبار آلودشان مسلخ پرنده ها
و کشتارگاه زیباترین ترانه ها
عقربه های زمان از حرکت باز ایستاده بودند
و تیک تاک ساعتها
قلب شاعر اما هنوز می تپید
و شعری ناگفته بر لبانش
در فراسو
بر آبی های دور
از پشت صخره ای کبود
شلیک گلوله ای به گوش رسید
و چند قطره خون
چک
چک
چک
پرنده ای سفید بر خاک افتاده بود
با هراسی پنهان
قاتلان خندیدند
نام خدا بر لب
و با چشمانی هرزه به هم خیره
و خورشید به ناگهان تاریک شد
و آنگاه به هیات کرکسی در آمدند
با بالهایی از خاکستر
و نفرین ابدی در قفایشان
عقربه ها از حرکت باز ایستاده بودند
قلب شاعر اما هنوز می تپید
مهدی یعقوبی