۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

دختر ده ساله ای تن میفروخت



در خیابان ظهر تابستان به هنگام اذان
در میان های و هوی عابران
شیخکی الله و اکبر بر لبش
میدوید آهسته سوی مسجد صاحب زمان

آنطرفتر پشت میدان در میان خانه ویرانه ای
از برای لقمه ای نان در سکوت
دختر ده ساله ای تن میفروخت


زیر سقف آسمانی رنگ دود
پیکرش میشد به زیر پنجه  مردان کبود

با خودش میخواند از ژرفای دل
من مسلمانم خدایا با تمام تار و پود

لعنت و نفرین بی پایان ببارد از هوا
زندگی بوی لجن بگرفته در ایران ما


« مهدی یعقوبی »