۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

آ زا د ی آ زا د ی


گلهای شیپوری
خاموش خاموشند

از چشمه های پاک
لب تشنه بچه آهوان آبی نمی نوشند

باران پس از باران
هر روز و شب جاریست
من با شگفتی می گزم انگشت :
« این خواب یا آیا که بیداریست »

آیینه ها تاریک
رنگ گریز و مرگ
بر چهره ها پیداست

در دورهای دور
در رهگذار رود
بر ساحلی از دود
خاکستر دریاست

مرغ سحر افتاده بی سر بر سر درگاه
در بیشه های ابر
از چشمهای نقره گونش ماه
خونابه میبارد

تصویر ها در قاب می لرزند
در زیر نور مرده یک شمع
اشباح میرقصند

درظلمت خاموش
با سنگ قبری عابری بردوش
در گوش من با پچپچه میگفت :
« در پشت هر زندان
زندان دیگر بود
در پشت هر پرده
یک پرده دیگر
آغاز و پایان بود
این زندگی خاکستری از مرگ
رهکوره ای از خار وخنجربود »

من میکشم فریاد  :
« نفرین شما را باد

آزادی آزادی
ای عشق مادر زاد  
حتی خدا تن در دهد بر یا س
من تن نخواهم داد 


آزادی آزادی
حتی پس از مرگم
از شوق دیدارت
از ژرفنای خاکهای تیره و تاریک
من سنگ قبرم را
با دستهایم می شکافم باز
بر روی لبهایت
سر میکنم آواز


من در نهایت بینهایت میشوم ازتو
تا درابد با بالهایت میکنم پرواز »