۱۳۹۶ فروردین ۲۱, دوشنبه

طلوع




در بیشه زار خشک خاطرات
آتشی می افروزم
و عبور می کنم  از خماخم معابر کبود

کنار برکه ای خواب آلود
به زمزمه ای زلال
رویاهای زمردینم بال و پر در می آورند 
و من مانند نیلوفری شاد 
شکفته می شوم در آفاق شبی آهنگین
و ماه در چشمانم می درخشد 
و تکثیر میشوم در امتداد زیبایی ها

آنسویتر
در انتهای شب 
 خلوت زلالش را
دختری با شعرهایم فانوسی می افروزد 
و من بناگاه چون وزش روحی ناپیدا
در تار و پودش حلول می کنم 
و آنگاه ترانه ای شنگرف بر لبانش شکوفه می شود
و دشتهای برهنه تاریک 
پر خورشید 

طلوع می کنم 
از رگان ریشه هایی که در اعماق تاریک
و انجماد خاک 
در آروزی نور آه میکشند 
و افقها را از عطرهای ناب محصور

طلوع میکنم 
و گر می گیرم
و در کهکشانهایی ناشناخته شناور میشوم
و میدرخشم در بی نهایتی شگفت
و نت ها و واژه ها بر لبانم آتش میگیرند و  دود میشوند
و جرقه میزند ناگاه 
رازهای سر به مهر آفرینش در دلم
و من تا بخود چشم می بندم
از خویش چیزی نمی یابم 
و ابدیتی از عشق در برم می گیرد
و طلوع می کنم بی پایان

            
    مهدی یعقوبی



هیچ نظری موجود نیست: